شاعری در میان راه
نگاهی به شعر
محمد احمدیان
هم چون عصر
[آرمانم/ هم چون عصر/ پرده ای
تیره شده بود/ میان من و رهگذران/ بردمش بالای کوهی/ کشتمش/ پای صخره ای به خاک
سپردم/ گریستم/ و باز گشتم/ شب بودو/ شهر چراغانی/ شهر بودو/ شب چراغانی.]
در نگاه اول انسان فکر می کند
که شعر می تواند تا حد بیان ساده احساس یا گفتگوی با خود و در خلوت خویش، بر روی
کاغذ جاری شود، قد کشد و تجسم بخش شاعرانه آن باشد. اما چنین نیست و گرنه هر آدمی
شاعر می بود! در شعر "آرمانم" محمد احمدیان توانسته است بعد از مدتی
مدید و در جریان دردبار زندگیش، پاسخ به یک سوال جان شکن، یک چرایی جان ستیز، یک
درد ناشناس فروساینده درونش را که درد ما نیز هست به تصویر کشد و آن چنان ساده و
جاری که خواننده فکر می کند منهم می توانم چنین بسرایم، هر کسی می تواند!
اما بی شک اگر کسی بتواند درد
خود را چنان به تصویر کشد که بسیاری آن را درد خود باز یابند و آن پرسش درون را به
درد مشترک بسیاری فرابرویاند، چنان که بسیاری خود را در آن پیدا کنند، او بیشک پله
ای از نردبان بلند شاعر بودن را طی کرده است، اما این بدان معنی نیست که او شاعر
است. اکنون تمام سختی و جانکاهی پرداخت و شکل دادن و هماهنگی و رفع دشواری های
ساختاری شعر و زبان آن و دست یافتن به فرارویاندن حس فردی به جان پذیری عمومی، در
برابر او قد علم می کند و چنان چه سراینده ما بر آن چیره آید، می تواند به شعری
ماندگار تکیه زند. این تولد بدون آن که او بتواند تمامی یا حداقل بخشی از آن
نیازهای شعر را تحقق بخشد، مقدور نیست. این توانایی بدون جان فرسودن و تمامیت ذهن
و دریافت را به سندان تجربه و هماوردی شاعرانه سپردن، میسر نتواند شد. فروغ فرخزاد
می گوید، "من در شعر خودم، تازه خودم را پیدا می کنم".
احمدیان در این شعر توانسته
است به آن چه مانع ارتباط و هماهنگی و
یگانگی جان و جهان او با زندگی، با حقیقت جاری و زنده، با "رهگذران" می
شد، غلبه یابد و با ارتباط مجدد با حقیقت، جان دردمند خویش را رها سازد. این رهایی
بدون آن که شاعر در مسیری دردآلود، بسیاری از زنجیرهای تنیده بر اندیشه و باورهای خود
و آن چه او را بر صلیب خود کشیده بود را از هم بگسلد، میسر نمی شود. شاعر دریافته
است که "آرمان" او این جادویی ترین ترانه عصر ما، که خود او و میلیون ها
جان پاک باخته بی پروا را محسور کرده بود، میان او وحقیقت حایلی برپای داشته است،
که او بدون رهایی از آن، در بازیافت مجدد "انسان" تلاشی بیهوده می کند.
این دریافت است که او را به
قربانی کردن این جادو توانا می سازد و گریان تیغ در گلوی آن می گزارد. او می گرید!
گریستن در مرگ جادویی که زمانی وثیقه ناگزیر رهایی او بود و دیروقتی است که اسارت
او را فرمان می دهد. رهایی جان و جهان شاعر از زنجیری گران، دردی بی انتها، دیواری
بلند میان او و حقیقت، و نایل شدن به رهایی جان و جهان خویش، قهقهه ای بلند را می
طلبد. اما مرگ آرمان آن چه او را معنا بخشیده بود و دردی اعتلا بخش، تجهیز کننده
بر جانش دوانده بود، مرگ آن آتش سوزان و تهذیب کننده، آن کوره سوزان امید و تخیل،
آن چرایی زندگانی و بی مرگی قهرمانی، آن بی انتهایی ایثار بی انتظار، مرگ آن اتوپی
معنا بخش، بی گریه ای از اعماق جان دردمند سراینده ممکن نیست. گریه در مرگ خویشتن
خویش، گریه ای بر تراژدی قد بر افراشته در برابر و پایانی انسانی و آغازی انسانی!
او بر مرگ همزاد خویش می گرید.
تو گویی شاعر جان عزیز خویش،
محنت بی انتها و دردمندی رهایی بخش وجودش رابقربانگاه برده است تا بتواند برای
خدمت به انسان و به کلامی دیگر همان خویشتن خویش در نگاهی دیگر و بازیافتی دیگر،
قادر و مهیا گردد.
این گریستن اوج شعر است و اوج
نمایش تناقض عظیم انسانی پای نهاده بر آتش بی پایان و گذار از آن، به سوی انسان و
در خدمت خویش و انسان.
بعد
از این دهشت بی پایان، او دگر می شود و پیراهنی دگر بر جان رها شده و آرزومند خویش
می پوشد و قامت می افرازد. پرده تیره عصر از برابر چشم جان او فرو می افتد و
"رهگذران" را دوباره درمی یابد. "هم چون عصر" تصویری بغایت
شاعرانه و انتخاب هشیارانه ایست. بیان سایه روشن عصر، ابهام و مه آلود بودن، درهمی
حقیقت و ضد حقیقت، در هم تراویدن رنگ ها و اشباح گوناگون، در هم تراویدن تاریکی و روشنی.
شاعر، زندگی، عشق و حقیقت را بزرگ می نویسد تا از
تباهی تن زند و جان از جادوی آرمان، رها سازد.
[..../می توانی زندگی را بزرگ
بنویسی/می توانی عشق را بزرگ بنویسی/می توانی حقیقت را بزرگ بنویسی/و یا این که/و
یا این که/و یا این که/در انتظار تباهی ات بمانی.]
اکنون
حجاب حایل میان او و معشوق، میان او و رهگذران این غایت آرمان او، فرو ریخته است و
آن چه را به دلیل بردگی ایمان دیگر نمی دید ونمی چشید و عطر آن را به عمق جانش نمی
کشید، بازمی یابد. اکنون "شهر چراغانی و شب چراغانی" نادیدهای پیشین بر
چشمان او سرمه می کشند و شهر جان و شب جان شاعر با فروریختن زنجیرهای آرمان،
چراغانی می شوند. با تولد شعر، مخاطب او نیز با بجان نوشیدن شعر او و در "شب
چراغانی" بهمراه سراینده پای می کوبد. شعر "آرمان" با پایانی
درخشان و تصویری زیبا ودر کمال ایجاز و با توانایی القای عمیق و گسترده معنایی، در
هماهنگی ساختاری و مضمونی با کل شعر، مخاطبان را به رضایتی در خور میهمان می کند.
بنظر
من حذف [.../پای صخره ای بلند به خاک سپردم/] به شعر جلای بیشتری بخشیده و آن را
پله ای بالاتر می نهد.
تصویر و تصویر اندیشه
بیشک تصویر یکی ازمهم ترین عناصر شعر است، که بدون آن شعر
متولد نمی شود. در هجوم تصاویر ـ چون حاملان احساس و اندیشه و پیام و ظروفی برای
انتقال آن ها به مخاظب ـ و هماهنگی و همایش و هماغوشی تصاویر است که شعر زاده می
شود و از آن طریق پیام خود را به مخاطب منتقل می کند. در هجوم و بارش تصاویر بر
ذهن سراینده گزینش این که کدامین تصویر در عین ارتباطی هارمونیک با کلیت شعر، در
خدمت تجسم بخشیدن و فرارویاندن حس و پیام شاعر است و در حال و هوای شعر می گنجد و
به موسیقی جاری در جان شعر لطمه ای نمی زند و در خدمت ایجاز و تداوم ضربآهنگ ویژه
هر شعر بوده و از نظر آوای درونی تراویده در تمامیت هستی شعر، تسخیرناپذیر نبوده و
رام آن می گردد و با تلالوی حسی و عاطفی شعر و ساخت کلی جاری در آن هم آوایی دارد،
دشوار ترین معضل سراینده است. عرق ریزانی نه چندان ساده در برابر شاعر. بهمین خاطر
خالق شعر، هم زمان با زایش و پردازش شعر، با تبری در دست بر پیکر آن می نوازد تا
راه بر اضافات و مکررات و مشابهات طویل و پیرایه های ادبی که مانع قد بر افراشتن و
تبلور جوهر شعر می شود، بربندد و الماس شعر را در تمامیت هستی آن، بتراشد. چنین
زایشی نیازمند سراینده ای آگاه و مسلط بر الزامات شعر و سخت کوش و خستگی ناپذیر و
بویژه توانا در مبارزه با تهاجم تصاویر و "وفوریت" الهامات خام اولیه از
یک طرف و "خود فریبی" شاعرانه از طرف دیگر است.
شاعر که شعر را جدی میگیرد و با شعرش زندگی می کند و با
آن می گرید و می خندد و می بالد و سرانجام برهنگی جان و جهانش را هدیت شعرش می نماید،
آماده است که مست رقص تصاویر و جادوی آن ها نشده و هر تصویری را که در جان شعر نمی
نشیند، بی تردید قربانی نموده و بخاطر شعر، بخاطر فرزند، تیغ در فرزند نهد. او با
انتخاب سخت گیرانه تصاویر و غربال آن ها از میان انبوهی کلافه کننده و بجا نشاندن
آن ها در جان زنده و اعتلای جوی شعر و تضمین زندگی و استمرار آن ها در تصاویر
ماقبل و ما بعد خود و بدون سقوط به تسلسل مکانیکی و زمانی غیر لازم و متکلفانه، و
آمیزش شاعرانه و متناسب تصاویر با بار معنایی خود، شعری ماندگار آفریده و با
ماندگاری آن بر جان مخاطبان از
مخاطبانش هدیتی درخور نصیب می برد.
از این پس شعر او زندگی و هستی مستقل خود را باز می یابد و بی سراینده قامت می
افرازد.
نگاه کنید به شعر
های "مرگ ناصری"، "تمثیل"، "در آستانه" از شاملو. اشعاری با ساختی غیر قابل تصرف و
شکوهمند و رشک برانگیز و ماند گار.
چنین عرق ریزانی است که شعری و شاعری را بدنیای شعر
خوشامد می گوید و در بر دیگری می بندد. راه طی شده تا کنون نشان می دهد که احمدیان
توان و اراده ی پیمودن چنین سنگلاخی صعب را داشته و راه خویش را آهسته و سنگین می
گشاید.
هر اندازه به شعر بعنوان امری فردی، پاسخی به نیاز
سراینده، تجلی و بازتاب جان و جهان بی قرار شاعر و نجوای او با هستی و جان های
دیگر ـ و تنها و تنها در انحصار سراینده ـ
بنگریم، شعر بدون همنوایانش، بدون خواننده متولد نشده، می میرد. علی رغم تمام
ادعاهای مبنی بر بی نیازی شاعر به مخاطب و لزوم فراموشی "افسون
خواننده"، مخاطب را باید بعنوان تنها محمل ماندگاری و حافظه زمانه و تنها
صحنه ای که شعر در آن می زید و معنا می یابد و هستی خود را به نمایش می گزارد،
نگریست. سراینده ای که این مهم را در نیافته و در راه آن جان فرسوده نسازد، نمی
تواند اثری درخور زمانه و مانگار بیافریند. شاعر تنها و تنها در شعر خود و از طریق
شعر خود در عاطفه و شعور شعر زمانه اش می زید و از طریق شعر ماندگار، ماندگاری
خویش را متحقق می کند. شاعر و مخاطب با یکدیگر قد می کشند و توانایی و آمادگی
تولید و هضم و پذیرش شعر متعالی تر را می یابند. آن ها در آیینه شعر، بهمراه
یکدیگر تلالوی هستی خود و زمانه را باز می یابند.
شعر به همراه شاعر و با حضور و وساطت فعال و تعالی جوی
مخاطب است که فراز های بلند و نوینی رافتح می کند. هیچ کدام از این دو فارغ و بی
نیاز از دیگری نیست و نمی تواند باشد. بی چنین پذیرشی سراینده می تواند فارغ از
"رهگذران"، شعر خود را برای همیشه در صندوقچه ی قلبش مدفون سازد. اما
شاعر بیش از هر چیز، ابتدا باید به خود و شعرش وفادار بماند و رنج عظیم این تحول
رابجان خریده و اگر لازم آید در وفاداری به خود و شعرش، شلاق بر جان ساده خواه و
ساده جوی و محافظه کار و کرخت مخاطب بر کشد. جفای به مخاطب از وفای به شعر می
تراود، نه از وفای به خود.
می توان گفت که شعر احمدیان تصویر اندیشه است. او تا آن
جا که جهان منقلب خود را به تسخیر درآورده و اسب سرکش اندیشه را مهار نموده، آرامش
خود را در به تصویر کشیدن این "پایان" و تولد مجدد خویش می جوید و خود
را دوباره تعریف می کند. پاسخ او به پرسش های معارض روح خود، چه بسا هدیه آرامش
است به مخاطب شعر نیز. در شعر احمدیان اگر چه تصویر طبیعت و اشیا و جهان مادی، به
نیاز و در خدمت بیان مفهوم به رقص بر می خیزند، اما تصویر اندیشه برجستگی خاص و
گاه موفقی دارد. برای نمونه در شعر های "اتوپی یک آری به زندگی است" و
"در برابر حقیقت" و "عشق که باشد".
در جهان پریشان فلسفه امروز و
پریشان گویی فلسفی، او در کوشش است تا بعضی مفاهیم تجریدی و نفس گیر را به زنجیر
کشد و بر آن ها و بر تاریکی جان خویش نوری بیفکند. آوردگاهی که آسان رام هیچ
سراینده ای نمی شود. بازیافت تسامح و مدارا و هم سرنوشتی جان ها و جهان هایی که در
گذشته نه چندان دور آن را ناهماآوا و در ستیز، براندازه و آنتاگونیستی، خونبار و
چون چنگی بر چهره انسان می یافت و دعوت به بازخوانی و تعریف مجدد خود و آن ها، دل
مشغولی سراینده سرگشته ماست. او که قبلا می انگاشت [تنها یک راه حل وجود دارد] اکنون
به راه حل های متعدد اندیشه می کند و حقیقت را در انحصار یک فرد یا گروه نمی داند.
او از نگاه مونیستی به هستی، فرود می آید و حقیقت را بازتاب ذهن شناسنده و تعبیر
این یا آن فرد و گروه اعلام می دارد و نه "قایم به ذات". گویی دوآلیسم،
سراینده را از حقیقتی و راهی به حقیقت و راهی دیگرپرتاب می کند. اما علی رغم زمانه
پایکوبی بسیاری در مرگ "تعهد" و چراغانی معبد فردیت، او هم چنان در شعرش
عمیقا متعهد به انسان نفس می کشد و خود را تنها و تنها در منشور اعتلا و سعادت
انسان تعریف می کند.
[ /امید برایم یک تجمل بود/خورشید در سرزمین من غروب کرده بود/ما
به یکدیگر نگریستیم/یک خورشید زاده شد/امروز در رویا دیدم، او نزد من است/آرام و
مهربان/پرسیدم: این جا چه می کنی؟/خورشید را برایت هدیه آورده ام، گفت/و رفت.]
بنظر من حذف "یک" در سطر "یک خورشید زاده
شد" شعر را فاخرتر می سازد.
اگرچه در صحنه فلسفه می توان با او به مجادله ای سخت برخاست،
اما در جهان شعر و تصویر اندیشه و رقص رنگ های حس و عاطفه و ادراک، می توان با او
پیاله ها نوشید. چرا که دوآلیسم او با قطب نمایی که عقربه اش به سوی سرایش انسان و
هر آن چه انسانی ودر خدمت تعالی اوست، نشانه رفته است. انسان محوری ترین عنصر نظام
بخش شعر اوست. او با "اکثریت انسان ها" به رقص بر می خیزد. اما انسان
او، انسان گیج و فروکاهیده به گله انسانی نیست و او تا زمانی به رقص با آنان متعهد
می ماند، که آنان نیز به وسیع ترین چشم انداز حقیقت انسانی وفادار بمانند.
جان سراینده با جان دردکشان در آمیختگی بی انتها یی را به نمایش
می گذارد. و او را در عصر "پایان تاریخ" و "فسانه پایداری و بی
پروایی" هم چنان به ستایش بی پروایان و در دایره منزلت انسانی نگاه می دارد.
او در زمانه تبری جویی از کارل مارکس، نگاه انسانی خود را وام دار او اعلام می
دارد. [ / .../ و عشقم را به انسان/ مدیون مارکس هستم/ ...] و از ستایش اوتوپی باز
نمی ماند.
او که می سراید [ بار ها پیشانی مرگ را بوسیده ام/ و سفرم را/
همواره از اعماق تباهی اغاز کرده ام]، در زمانه مرگ رویا و در سیاه ترین شب تاریخ
کشورش، بر رویا دل بسته است و خانه ای از رویا می سازد تا در برابر طوفان پایداری
تواند کرد.
[.../خانه ای میسازم/از رویا/بی شک در برابر توفان پایدار خواهد
ماند.]
برای سراینده که از فراز مرگ گذشته است و تجربه منحصر انسان
عاصی و متعهد زمانه اش را به میراث برده است، شعر ترانه ایست برای بازگویی آن همه
معجزات. سراینده ای که در نبرد با آزار جان و آن هم پرسش، پاسخی درخور دارد.
[.../پرسش
هر چه هم که باشد،/پاسخ زندگی است/زندگی اغلب کامل نیست/در نگاه یکی دیگر کامل می
شود/زندگی دیدار است/دیدارها/با خویشتن خویش/با دیگران.]
محمد
فارسی ـ آلمان فوریه 2014
برای آشنایی بیشتر با
کارهای ادبی محمد احمدیان می توانید به وبلاگ او "شعروبیشتر" به آدرس
اینترنتی زیر مراجعه کنید:
www.sherwabishtar.blogspot.com