۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

تازه ها، بخش دوازدهم


تازه ها، بخش دوازدهم

 

به روز کردن بعدی اوایل ژانویه 2013

 

 

در برابر حقیقت
 

شاید در بعضی موارد دعوا بر سر این باشد که این یکی «بد» و آن یکی «خوب» است. اما در جهان بیشتر دعوا بر سراین است که چه برداشت و تعریفی این یکی و آن یکی از خوبی و درستی دارند.

آیا من برداشتی بهتر و جالب تر از خوبی و درستی دارم؟ آیا من تعریفی بهتر و جالب تر از خوبی و درستی دارم؟

دعوا بر سر این نیست. دعوا بر سر این است که آیا من بر سر ارزش هایم باقی می مانم یا نه.

خط جبهه در من قرار دارد و خط جبهه در خارج از من قرار دارد. من از این شهامت برخوردار نیستم که خودم نباشم. این یک فضیلت است یا بزدلی؟ نمی دانم. این چنین، یا آن چنان. دست کم از این شهامت برخوردارم که خودم باشم. این که دیگر باید یک فضیلت باشد! آخ ببخشید! شاید. من بنا را بر برداشت خودم از خوبی و درستی گذاشتم.

در برابر حقیقت ناحقیقت قرار ندارد. حقیقتی دیگر قرار دارد. حقیقت تعبیری است که من از آن دارم. حقیقت تعبیری است که تو از آن داری. و حقیقت چیزی است که در واقع هست. خوشبختانه یا متاسفانه ما هیچ گاه به آن پی نخواهیم برد. در غیر این صورت، پایان کار خواهد بود. پایان من، پایان تو، پایان ما.

 


بدون فانتزی واقعیت چیزی کم دازد.

ژان پل سارتر (نقل آزاد)

 

فرشته ای بر فراز شهر

 

چیزی هست،
که اگر باشد، همه چیز به نحوی با هم می خواند
و چنان چه نباشد، همه چیز به نحوی با هم نمی خواند


چه در این لحظه شاد باشی، چه اندوهگین
چه در این لحظه خوشبختی احساس کنی، چه درد

 
چه این گونه باشی، چه گونه ای دیگر


آن را هرچه می خواهی بنام
من آن را فرشته می نامم
فرشته ای بر فراز شهر
که مرا نظاره می کند
او آن جا بود و هست
مسئله این است، که آیا من به او دسترسی دارم یا نه.

 

 

آن چنان


پایانش خوب، همه چیزش خوب

 
پایانش که خوب نیست
قبول، چیزی خوب هم همراهش هست
همه چیزش هم که خوب نبود
قبول، چیزی خوب هم همراهش بود

 
و من داستان هایی با پایان خوب را دوست دارم
آن چنان، آن چنان، آن چنان، آن چنان.

 

 

 

 

 

۱۳۹۱ تیر ۱۰, شنبه

تازه ها، بخش یازدهم

تازه ها، بخش یازدهم

به روز کردن بعدی اکتبر 2012

با الهام از ولف بیرمان شاعر و ترانه سرای آلمانی


نیمی از جهان

نیمی از جهان به من تعلق دارد
من یک پادشاه نیستم
من حتی صاحب یک خانه شخصی هم نیستم
اجاره می پردازم
منظور دیگری دارم
نیمی از جهان به دوستان من تعلق دارد
هم پیمانان من
این کم نیست

نیمی از این خیابان
نیمی از این محله
نیمی از این شهر
نیمی از این کشور
نیمی از این قاره
نیمی از جهان

نیمی از آسمان هم؟
آری!
هر آن چه این پایین هست، به نحوی آن بالا نیز هست

و تمامی قلب من به تو تعلق دارد،
وقتی حضور داری
کم مانده بود بگویم: نیمی!

می دانم نزد تو چگونه رفتار کنم
اما در جهانی که تنها نیمی از آن به من تعلق دارد، چگونه رفتار کنم؟
یک معمای بسیار قابل توجه.

۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

نقد، بخش سوم

به روز کردن بعدی: اوایل جولای 2012

نقد، بخش سوم


سال هاست شعر های محمد احمدیان را می شناسم. شعر هایی ساده اما پر نکته. همه ما روزانه صحنه هایی را نمی بینیم یا می بینیم بی آن که در ما حسی را بیدار کنند. سوار قطار خیابانی شدن، نوشیدن قهوه، سیگار کشیدن، راه رفتن در میان پارک، قدم زدن کنار یک رودخانه و ... تمامی این ها مفهوم و معناشان در پشت عادت های روزمرگی ما گم شده اند. محمد احمدیان این توانایی را دارد که تمامی عادت های ما را به شکلی دیگر ببیند. جور دیگری لمس کند. برای همین معناهای نهفته را از دل آن ها بیرون می کشد و جلوی ما می گذارد. گاه صحنه ها آن قدر ساده و آشنایند که خواننده را وادار می کند از خودش بپرسد: راستی من هم چنین صحنه هایی را می بینم، چرا چنین برداشتی را که او می کند، نمی کنم؟ شاعر برای بیان رفتارها، عادت ها و اتفاقات ساده از واژه هایی مانوس و ساده استفاده می کند. واژه های آن قدر آشنا و صمیمی که خواننده را به این اشتباه می اندازد که او هم می تواند چون او بسراید.
بعد از خواندن اشعار محمد احمدیان دور و برم را به شکلی دیگر می بینم. حس می کنم همه چیز سوژه ای برای شعر است. تلاش می کنم معنایی برای عادت های ساده ی کوچکم پیدا کنم. حرکات و رفتارهای روزمره دارای پتانسیل شعری می شوند. اما بیان همه آن ها زبان خاص خود را می خواهد که محمد احمدیان در طی این همه سال ها آن را تبدیل به سبک شعری اش کرده است. تکرار حرکت و رفتار در اشعار او جایگاهی خاص دارد. اما قبل از این که تکرار مرا خسته کند، با تکه ای زیبا ناگهان غافلگیر می شوم. نکته ای که ناخود آگاه مرا به بازی می گیرد. گرچه او در بسیاری از موارد تلخی های زندگی را به تصویر می کشد، اما واژه ها نیش نمی زنند. نمی گزند. نمی سوزانند. در بیشتر اشعارش سکوتی دلنشین را حس می کنم. و قبل از آن فلسفه زندگی در کلامی ساده.

زهره رحمانیان

تازه ها، بخش دهم

تازه ها، بخش دهم

عشق که باشد
عشق که باشد
لازم نیست تو ضعف نداشته باشی
لازم نیست تو عیب نداشته باشی

لازم نیست ما با هم مرافعه نکنیم
لازم نیست هر گوشه خانه مطلوب من باشد
لازم نیست هر روز یک روز آفتابی باشد
لازم نیست دردسر وجود نداشته باشد
لازم نیست موانع وجود نداشته باشند
لازم نیست بدی وجود نداشته باشد
لازم نیست من همسایه ی مشکل نداشته باشم
لازم نیست همه چیز دنیا مورد پسند من باشد
لازم نیست تاریخ بیرحم نباشد

عشق که باشد
لازم نیست من اندوهگین نباشم

لازم نیست من رنج نبرم

عشق که باشد
من خوبم.


فرشته ها

امروز نزد یکی از دوستانم دعوت شده بودم. در میان راه با زنی روبرو شدم. او قبل از من سوار مترو شده بود. بعد تر او پیاده شد. من به راهم به سوی دوستم ادامه دادم.
وقتی در راه بازگشت به سوی خانه بودم، دوباره با همان زن روبرو شدم. چنان که پیداست او نیز به سوی خانه می رفت.
برای من گاه به گاه پیش می آید که یک زن یا یک مرد مرا بدین ترتیب همراهی می کنند. آن ها اغلب دلپذیر بنظر می رسند.
چقدر این احتمال وجود دارد، که کسی همزمان با تو در مترو باشد، که او امورش را بدقت در همان فاصله زمانی به انجام برساند که تو و که همزمان با تو در همان مترو به سوی خانه برود؟
احتمال این که فرشته ها وجود داشته باشند از این هم کمتر نیست! فرشته ها نیز مرا همراهی می کنند.


دو دوست

دو دوست
کنار ساحل دریاچه
شلوار ها سیاه
بلوز ها سیاه
موها به پشت بسته
پاها در آب
پشت سرشان دو دوچرخه
دو جفت کفش کتانی
سیاه
همانند

یک آسیایی
یک آلمانی

جوراب های کنار کفش ها را فراموش کردم
آن ها همانند نبودند.


و چه طور هم

زن و مرد در همسایگی من. آن ها با هم خانه را ترک می کنند. آن ها با هم به خرید می روند. آن ها با هم می روند می دوند. آن ها با هم به خانه می آیند. آن ها را کم و بیش با هم می بینم. آن ها اهل آسیا هستند. از چه کشوری، به دقت نمی دانم. من به سختی می توانم میان ژاپنی ها و چینی ها و کره ای ها تمایز قایل شوم. همان طور که آلمانی ها ما ایرانی ها و افغانی ها را راحت از هم تشخیص نمی دهند. این مهم نیست. آن ها از اسیا می آیند.
اگر تو آن ها را کنار یکدیگر مشاهده کنی، می توانی از حالت آن ها فکر کنی آن ها با هم سرو کار ندارند. اما آن ها با هم سرو کار دارند. و چه طور هم!


یک روز بعدش

آن قدر انواع ماست وجود دارد
آدم نمی داند کدام را بردارد

آن قدر انواع پنیر وجود دارد
آدم نمی داند کدام را بردارد

آن قدر انواع خمیر دندان وجود دارد
آدم نمی داند کدام را مصرف کند

آن قدر کفش های شیک وجود دارند
آدم نمی داند کدام را بخرد

آن قدر کیف های شیک وجود دارند
آدم نمی داند کدام را بخرد

آن قدر موزیک جالب وجود دارد
آدم نمی داند به کدام گوش فرا دهد

آن قدر کتاب های جالب وجود دارد
آدم نمی داند کدام را بخواند

آن قدر زن های جالب وجود دارند
آدم نمی داند کدام را دوست بدارد

یکی بعد از دیگری
به غیر از زن
زنی که جالب باشد،
یک روز بعدش جالب تر هم هست.

۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

شعر، بخش پنجم


شعر، بخش پنجم
انتشار بعدی اوایل آوریل 2012

برگزیده اشعار 2000-1999


معمولا

او تنها آن جا نشسته بود
مرا به قهوه دعوت کرد
من هنوز غذا نخورده بودم
گفتم
من قبل از غذا قهوه نمی نوشم
حقیقت هم داشت
من معمولا قبل از غذا قهوه نمی نوشم

او دوست مرا به قهوه دعوت کرد
او تازه غذا خورده بود
او گفت
من بعد از غذا قهوه نمی نوشم
حقیقت هم داشت
او معمولا بعد از غذا قهوه نمی نوشد

او هم معمولا تنها بود.


یک ماهی

من یک ماهی بودم
و در یک برکه شنا می کردم
برکه مرد
من با آن مردم
وبه شکل یک پرنده درآمدم
و به یک دریاچه مهاجرت کردم
آن جا دوباره به شکل یک ماهی درآمدم
و به شنا کردن ادامه دادم

من یک ماهی بودم
و در یک دریاچه شنا می کردم
دریاچه مرد
من با آن مردم
و به شکل یک پرنده درآمدم
و به یک دریا مهاجرت کردم
آن جا دوباره به شکل یک ماهی درآمدم
و به شنا کردن ادامه دادم

من یک ماهی هستم
در یک برکه شنا می کنم
و در یک دریا شنا می کنم.


چیپس سیب زمینی

ما یک بار با هم روبرو شدیم
و با هم سر صحبت را باز نکردیم

از آن زمان او در رویای من ظاهر می شود
در رویا هم با هم سر صحبت را باز نمی کنیم

به تازگی در مترو نشسته بودم
و چیپس سیب زمینی می خوردم
او روی صندلی مقابل من ظاهر شد
به او یک چیپس سیب زمینی تعارف کردم
او لبخند زد

این کار را باید قبلا می کردم!



سلام!

سلام!
سلام!

یک بوسه
یک بوسه

یک یک دوم بوسه
یک یک دوم بوسه

یک یک چهارم بوسه
یک یک چهارم بوسه

یک یک هشتم بوسه
یک یک هشتم بوسه

یک بوسه خدا حافظی
یک بوسه خدا حافظی

خدا حافظ!
خدا حافظ!



اکثریت مردم

چنان چه اکثریت مردم
رنج یک دیکتاتور را بر خود هموار کنند
من نیز رنج او را بر خود هموار می کنم

چنان چه اکثریت مردم
برای اصلاحات وارد عمل شوند
من نیز برای اصلاحات وارد عمل می شوم

چنان چه اکثریت مردم
برای انقلاب وارد عمل شوند
من نیز برای انقلاب وارد عمل می شوم

آدم می تواند فکر کند، من یک فرصت طلب می باشم
من یک فرصت طلب نیستم
چنان چه اکثریت مردم
از روی فرصت طلبی برای چیزی وارد عمل شوند
من با آن ها مخالفت خواهم کرد.


شعر اول

با یکدیگر روبرو شدیم
او پاکت سیگار را از جیب پیراهن من درآورد
و سیگاری آتش کرد

راحت آغاز شد
من شعری در باره آن نوشتم

شعرم را به سختی بیاد می آورم
او را نیز

و هنوز سیگار می کشم
و شعر می نویسم.


در پرانتز

پرانتز باز
یک عشق

فراموش کردم پرانتز را ببندم
عشقی دیگر
عشقی دیگر
عشقی دیگر

پرانتز ها را می بندم
تنها یک عشق باقی می ماند

پرانتز بسته.


جای خالی کسی

برای او می نوشتم
او رفت
برای خویش می نویسم
تا جای خالی او را پر کنم

جای خالی او پرشدنی نیست
برای دیگری می نویسم
در دیگری نیز جای خالی کسی هست

در او نیز جای خالی کسی بود
برای او نیز می نویسم.


برایم ناگوار بود

برایم ناگوار بود تولدم را جشن بگیرم
از مادرم تقاضا کردم مرا دوباره بزاید
اما این بار بدون مشارکت پدرم
او مرا زایید

حالا تولدم را جشن می گیرم
پدرم را نیز به جشن تولدم دعوت می کنم.