۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

تازه ها،بخش ششم

تازه ها، بخش ششم


زندگی ما یک نمایشنامه است

خدا یک مرجع غیرعقلانی است. جادویی و شاعرانه. من آخرین مرجع نیستم. اجازه بدهیم خدا در زندگی مان شرکت کند.
دیوهای ما نیز مراجع غیرعقلانی هستند. آنها نیز جادویی و شاعرانه اند. و آنها نیز در زندگی ما شرکت دارند، چه ما بخواهیم، چه نخواهیم.
زندگی ما یک نمایشنامه است. ما تنها بازیگر این نمایشنامه نیستیم. نقش خودمان را خوب بازی کنیم، تا این نمایشنامه، نمایشنامه ای موفق باشد.


تازه اکنون

سوسیالیسم در قرن نوزدهم و بیستم برای انسانهای بسیاری امیدی بود برای یک دنیای بهتر. این امید به مثابه یک اتوپی از کار در آمده است. و سوسیالیسم به مثابه آموزه هایی دگماتیک برملا شده است. اتوپی ها انرژی ما را آزاد می کنند و دگم ها به ما کمک می کنند، بر ترس هامان و تردید هامان غلبه کنیم. اما آنها مانع شکوفایی ما می شوند. ما دینامیک درونی خویش را از دست می دهیم. سوسیالیسم نتوانست ادعاهای نخستین خویش را حفظ کند: رهایی فرد، ترقی خواهی و انسان گرایی.
من در نیمه قرن بیستم به دنیا آمده ام. در جوانی ام در سوسیالیسم به یک رهایی دست یافتم و خویشتن را برای آن درگیر کردم. من نیز در ادعاهایم با دشواری روبرو شده ام: از اتوپی ام و دگم هایم پیروی کردن و در عین حال فردیت، ترفی خواهی و انسان گرایی ام را حفظ کردن. فردیت، ترقی خواهی و انسان گرایی ام را برمیگزینم .
تازه اکنون پس از آن که از اتوپی ام و دگم هایم جدا شده ام، در خویشتن یک دلبستگی احساس می کنم، برای واقعیتی بهتر خویشتن را درگیر کنم. واقعیتی بهتر به مثابه فضایی اجتماعی برای فردیت، ترقی خواهی و انسان گرایی. ترس هایم و تردید هایم مانع من نمی شوند. در کنار امیدهایم و دریافت هایم ایستاده ام.


دو مرجع

خدا و شیطان دو مرجع در من هستند. به آن ها به مثابه مراجع متخاصم نمی نگرم. آن ها رقیب و مکمل یکدیگرند. یکی مداومت زندگی مرا حفظ می کند، دیگری جان تازه ای به آن می بخشد.
از خدا یا شیطان در رنج نیستم. از خدایان سخت گیر و تنبل و از شیطان های سخت گیر و تنبل در رنجم. در خویشتن و در دنیای پیرامونم.
باید از آن ها حذر کنم.


خدا نسبی است

خدا نسبی است. شیطان هم نسبی است. من طرف زندگی ایستاده ام. گاه با خدای بیشتر از عهده اش بر می آیم، گاه با خدای کمتر. گاه با شیطان بیشتر از عهده اش بر می آیم، گاه با شیطان کمتر.
در جمهوری من عشق رئیس جمهور است. او با خدا و شیطان و زندگی و تو و من دوست است. او راهنمای من است. در آشفتگی این جهان.


دوپرنسیب

مرزها و عدول ها
خدا و خودسری
شیطان و تامل
عشق و نه
نفرت و آری
وجوه تیره و وجوه روشن
مداومت و تغییر

آن ها در هماهنگی و مجادله با یکدیگرند

و پرنسیب دوم من، که این متن را می نویسم چیست؟
دوقولوی ژنتیک من
او با این متن موافق است.


و من چه می کرده ام؟

عشقم را به انسان مدیون کارل مارکس هستم
گرایشم را به آنارشیسم مدیون باکونین هستم
شهامتم را برای شورش مدیون چه گوارا هستم
و بقیه؟

هر آن چه دارم مدیون یک انسان دیگرم
و من جه می کرده ام؟
من همواره انتخاب کرده ام.


حربه من

من یک حربه دارم
شوق
جادو می کند

در برابر کسالت
در برابر درد
در برابر
درماندگی
در برابر بی عدالتی

گاه آبی رنگ است
گاه نارنجی رنگ است
گاه سرخ رنگ است

وقتی متولد شدم به آن مجهز بودم
مادرم وقتی مرا در خویش حمل می کرد باید سردماغ بوده باشد

چنانجه حربه ام را از دست داده باشم مرگ می تواند بیاید
نه، حرف چرند!
اگر مرگ در فرصتی درست بیاید،
از آن شوق خواهم کرد

شوق جادو می کند
به فنجانی قهوه شوق داری؟


یک انسان جالب

یک انسان جالب می شناسم. او مرا بهتر از آن می شناسد که تو می شناسی. او ترا بیشتر از آن می شناسد که من می شناسم. او جهان را بیشتر از آن می شناسد که من می شناسم.
او یک رقیب خوب است. با من رقابت می کند و در عین حال با من همبستگی نشان می دهد. او یک همراه خوب است. ضعف های مرا پوشش می دهد و در عین حال خواستار آزادی من است.
او بهتر از آن چه تو بتوانی به من نیرنگ بزنی، به من نیرنگ می زند. من دوم من یک انسان جالب است. برای آن که با او میانه ای داشته باشم، باید دوست داشته باشم. جالب ترین ماجرایی که می شناسم دوست داشتن است.
من دوم من عشق من است به خویشتن و دیگران. در طول زندگی ام.

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

تازه ها، بخش پنجم

تازه ها، بخش پنجم


همه چیز بازی توست

دنیا. منظورم کره زمین است. چه طوری؟ گاه به گاه حال تو را می پرسم. گاه به گاه روزنامه ها را می خوانم. فضانوردان تو را زیبا می بینند. من نیز گاه به گاه تو را زیبا می بینم. من در تو هستم. اما گاه به گاه از فاصله به تو می نگرم، یا بدون فاصله.
تو دریا داری. تو رودخانه داری. تو کوه داری. تو گیاه داری. تو درخت داری. تو حشره داری. تو کرم داری. تو حیوان داری. تو ماهی داری. تو پرنده داری. تو ویروس داری. و در درون تو چه می گذرد. آن را می شناسم. من نیز آتشفشان دارم و باجاری شدن گدازه ها آشنا هستم.
تو باران داری. تو برف داری. تو باد داری. تو طوفان داری. تو جنگل داری. تو فصل ها را داری. تو ماه داری. تو آفتاب داری.
تو انسان داری. من یکی از آن ها هستم. با آن ها میانه خوبی دارم. اما نه با همه. تو سیستم داری. تو معنا داری. من درگیر آن ها هستم. این قدر همه چیز را برای من پیچیده نکن! من می خواهم ازجمله بازی کنم. تو نیز بازی می کنی؟ آری. همه چیز بازی توست. در بازی شرکت می کنم.


امروز

امروز روز من نبود

پرت حرف می زدم
پرت رفتار می کردم
پرت می اندیشیدم
پرت آرزو می کردم

امیدوارم، پرت ننوشته باشم.


بعضی لحظات

مدت ها از آن می گذرد
اگر یک محکومیت می بود،
اکنون مشمول مرور زمان شده بود
اما من جای تو را خالی احساس می کنم
گاه به گاه

بعضی لحظات آن چنان معتبرند
که طنینی جاودانه دارند.


امیدها

امیدها با شکست روبرو می شوند
و امیدهای تازه می زایند
من با آن ها با شکست روبرو می شوم
و از نو آغاز می کنم

اندیشه ها با شکست روبرو می شوند
و اندیشه های تازه می زایند
من با آن ها با شکست روبرو می شوم
و از نو آغاز می کنم

رویاها با شکست روبرو می شوند
و رویاهای تازه می زایند
من با آن ها با شکست روبرو می شوم
و از نو آغاز می کنم.

۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

تازه ها، بخش چهارم

بخش چهارم


با تن و قلب و آگاهی

نرمالیته از چه
تشکیل شده است؟

وجد
کسالت

شادی
رنج

گاهی بالا
گاهی پایین

گاهی از دست همه چیز بستوه آمدن
و اجازه بیان فحشی را به خود دادن
به خویشتن یا به دیکران
گاهی زمین زیر پاها را از دست دادن
و به پروانه ای تبدیل شدن

با تن و قلب و آگاهی چیزی را خواستن
با تن و قلب و آگاهی چیزی را نخواستن

این همان بهشتی نیست که از آن رانده شده ایم؟


در باره آن

آدم آهسته در باره آن حرف می زند
ادم از آن می ترسد
آدم به آن فحش می دهد
آدم به آن احترام می گذارد
آدم آن را نادیده می گیرد
آدم به آن احتیاج دارد
آدم آن را خوار می کند
آدم قدر آن را می داند
آدم آن را انکار می کند
آدم روی آن حساب می کند
آدم آن را جدی نمی گیرد
آدم آن را اسرار آمیز می انگارد
آدم آن را ساده می انگارد

واقعیت.


کم و بیش

آسان
به درون آن فرو می غلتم
سخت
خویشتن را از آن رها می کنم
انگار در میانه روز سرو کله شب پیدا شده باشد
حفره سیاه

آیا تو نیز در خویشتن
حامل حفره ای سیاه هستی؟
از آن ترس نداشته باش
هر کس
کم و بیش
حامل حفره ای سیاه در خویش است
نبودن.

شعر، بخش سوم

بخش سوم


برگزیده شعار از دفتر شعر «ماه مارس است». منتشر شده در سال 2002 .


آن زن

او هر بار
بگونه ای دیگر
در رویاهایم ظاهر می شود

در هر شعر
با وجهی دیگر
از هستی خویش اشنا می شوم.


در شهر

هلال باریک ماه و
ستاره ای درخشان
شب است
به ندرت این جا آسمان صاف است

آن ها را بر می دارم و
برای دوستم هدیه می برم.


بلند نشوید!

کودک می چرخد
می ایستد و
می گوید
بلند نشوید!
اطاق می چرخد

مادر می گوید
کودکم
اطاق دور سر تو می چرخد.


بهتر

تنهایی
به مثابه هستی نداشتن

به مثابه اشتیاق به فهمیده شدن
بهتر است

تنهایی قابل در میان نهادن
هستی دارد.


عاشقانه

ما مساوی است با من به اضافه ی تو به اضافه ی اتفاق ما
من منهای تو مساوی است با من منهای ما
بنابراین
من منهای تو مساوی است با من منهای من منهای تو منهای اتفاق ما

بنابراین
من مساوی است با منهای اتفاق ما

جای تو خالی است!


یک چهره

نمی توانم آن را به تمامی توصیف کنم
بیش تر است از یک چهره
یک مسافر بیشتر است از یک مسافر
قطار بیشتر است از قطار
شهر بیشتر است از شهر
جهلن بیشتر است از جهان
نمی توانم آن را به تمامی توصیف کنم.


دیدار

این یکی نشسته است
آن دیگری وارد اتاق می شود

آن دیگری از پنجره نگاه می کند و
می گوید
چه هوایی!
این یکی چیزی نمی گوید

این یکی سرفه می کند
آن دیگری نگاهش می کند

آن دیگر می گوید
این طور!
این یکی چیزی نمی گوید

آن دیگری می رود.


خوب، باشد!

واقعیت
خوب، باشد

چایی خوشمزه است
من آن را با قند می نوشم.


کلک خوبی است!

فردا پایان می یابد
فردا پایان می یابد
فردا پایان می یابد
فردا پایان می یابد

کلک خوبی است!

فردا پایان می یابد.


خرید

قهوه
سیب زمینی
سیب
پنیر
مارگارین

سلام!
سلام!

متشکرم!
متشکرم!

خدا حافظ!
خدا حافظ!

و
چرخ خرید

سکه ی یک مارکی در آن دارید؟
بله!


در شب

پیرزنی
از اتوبوس پیاده می شود

گل رزی
در دست.