۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

سخنان کوتاه، بخش دوم

من بهترین نیت ها را دارم، اما.

سطری از یک ترانه


میان هیچ بودن و رنج بردن،
رنج بردن را بر می گزینم.

ویلیام فالکنر

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

سخنان کوتاه، بخش اول

بخش اول

بالاترین وظیفه ای که به آن فراخوانده شده ایم، برای
هر کس این است که او زندگی خودش را زندگی کند.

Michel de Montaigne




خط جبهه در من قرار دارد.

Ingeborg Bachmann



ماییم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایـه ی دادیـم و نـهاد ستمیم

پستیم و بلندیـم و کمالیـم و کمیـم
آیینـه زنگ خورده و جـام جمیـم

خیام

نقاشی، بخش اول



چشم


نیمه دیگر








صلیب





آسپرین



بدون شادی (دوست) ما تنها هستیم





تمامی نقاشی ها رنگ روی کارتن و در اندازه 35×25 می باشند.




داستان، بخش اول

بخش اول


بستنی

پروین چند بار در سوپرمارکت با منوچهر روبرو شده بود. او حدس می زد، منوچهر باید یک ایرانی باشد. منوچر بطور ویژه ای مورد پسند او نبود. اما از او بدش هم نمی آمد. تا در یک روز برفی که آن اتفاق افتاد.
چند روز بود که برف می بارید. اگر هم برف گاه قطع می شد، همه احساس می کردند که بزودی دوباره شروع می شود. زیاد سرد نبود. اما آنقدر هم گرم نبود که برف توی خیابان آب شود. و در لحظه ای که پروین منوچهر را دید، برف پربار می بارید. آنقدر پربار که رد پاها فوری از میان می رفتند. منوچهر در یک دستش پاکت خرید را داشت و در دست دیگرش یک بستنی و از سوپرمارکت خارج می شد. او به بستنی اش لیس می زد و به خانه می رفت. او توجه پروین را به خود جلب کرد. پروین فکر کرد، او باید آدم جالبی باشد که در وسط زمستان، هنگام بارش برف، در خیابان بستنی می خورد. اگر پربار برف نمی بارید منوچهر متوجه کنجکاوی پروین می شد. اما متوجه آن نشد. این صحنه کافی بود تا پروین تصمیم بگیرد با منوچهر آشنا شود. او می دانست که منوچهر بعد از ظهرها خرید می کند. و سخت نبود، با او از روی تصادف موقع خرید روبرو شود.

روز بعد وقتی آن ها از سوپرمارکت خارج می شدند با هم روبرو شدند. برای این که این فرصت از دست نرود، پروین از منوچهر پرسید: « شما ایرانی هستید؟» منوچهر دوستانه به او جواب داد و آن ها شروع کردند با یکدیگر حرف بزنند. پروین با مهارت موفق شد، منوچهر همان روز دعوتش کند.
پروین یک دلیل کافی داشت تا به منوچهر علاقه مند باشد. و منوچهر به اندازه کافی نیاز داشت، تا با زنی آشنا شود. چنین بود که آن ها بعد از چند روز دوست نزدیک شدند. اکنون آن ها یکدیگر را به طور متقابل ملاقات می کردند.
ملاقات های دوجانبه گسترش پیدا کردند. گاه چند روز پروین نزد منوچهر می ماند و گاه برعکس. آن ها یکدیگر را دوست داشتند و احساس می کردند یکدیگر را برای همیشه دوست دارند.
در خیابان هنوز برف نشسته بود. برفی که در ظرف چند هفته ی اخیر باریده بود. پروین از منوچهر که نزد او مهمان بود پرسید که آیا او چیزی میل ندارد تا او برایش بخرد. و منوچهر بدون این که به این سئوال توجهی کند جواب داد: «نه، متشکرم!»
بعد از چند هفته آن ها آشنایانشان را دعوت کردند تا با آن ها دوستی شان را جشن بگیرند. مهمان ها رفتند. و آن ها خودشان را حاضر می کردندکه به رختخواب بروند. آن ها در گذشته با هم همبستر شده بودند. امشب نباید خیلی با شب های فبلی تفاوت داشنه باشد.اما پروین ناآرام بود. مسئله ای وجود داشت که او نمی توانست توضیح بدهد. او سرانجام از منوچهر پرسید:
«چرا تو از زمانی که ما با هم هستیم میلی به بستنی نداری؟» منوچهر صورتش سرخ شد و با تاخیر جواب داد:
«من مریض بودم. به همین خاطر گاه به گاه بستنی می خوردم. من حالم بهم می خورد. دکتر به من توصیه کرده بود، وقتی این طور می شود بستنی بخورم. از زمانی که با تو آشنا شده ام، دیگر حالم بهم نمی خورد و بستنی نمی خورم.»
پروین خیلی خوشحال شد. آن ها یکدیگر را در آغوش گرفتند و شب بی اندازه زیبایی با یکدیگر داشتند. پروین حالا دلیل بیشتری داشت تا منوچهر را دوست داشته باشد. سئوال پروین اما منوچهر را در فکر فرو برد. او دوباره نا آرام شد. اوایل حرارتی که پروین می بخشید به منوچهر فرصت زیاد نمی داد که در فکر فرو برود. اما با پا گذشت زمان منوچهر دوباره حالش بهم می خورد. او دوباره بستنی می خرید، بدون این که پروین بتواند متوجه آن شود. بعد او جلوی پروین هم بستنی می خورد. و آن ها با هم در مورد بستنی حرف نمی زدند.


گردنبند طلا

اکبر احساس می کرد، محمود میلی به گفتگو ندارد. او فکر کرد، نباید او را بدین خاطر سرزنش کند. این شب ها آخرین شب هایشان بود. شاید محمود در خودش است، اکبر این فکر را کرد و او را راحت گذاشت. او شروع کرد، خاطراتش را در ذهنش زنده کند. او اکنون خاطره هایش را از منظره های زادگاهش زیباتر و زنده تر احساس می کرد. شاید آن ها زمانی به همین زیبایی و زنده بودند و گذشت زمان پرده ای کدر بر آن ها کشیده بود

هیجده ساعت بعد از دستگیری اش او در اطاق بازجویی نشسته بود. پشتش به دیوار بود و پاهای تا زانو باندپیچی شده اش روی کف اطاق قرار داشتند. هنوز صابری از او سئوال نکرده بود که محمود گفت:
«شما بردید!»
و او خودش از گفته اش تعجب کرد. صابری دستپاچه شد. او پنج سال بود که از زندانیان بازجویی می کرد. بیش از صد تن از آن ها را بازجویی کرده بود.بعضی خیلی مقاومت کرده بودند، بعضی کمتر مقاومت کرده بودند و تعدادی از همان اول خودشان را باخته بودند. اما تا کنون کسی مثل محمود با او حرف نزده بود. او احساس غرور کرد و به محمود گفت:
«شما هم خوب مقاومت کردید.»
محمود تسکین پیدا کرد. در سه هفته ای که او در بیمارستان معالجه می شد، صابری چند بار او را ملاقات کرد. بعد از اقامت در بیمارستان دوباره به زندان منتقل شد. صابری به بهانه های گوناگون چند بار او را به اطاق بازجویی خواست. محمود در آغاز از هر گونه بحث با او پرهیز می کرد. بعد گفتگوهای آن ها یک سیر طبیعی پیداکرد. صابری او را سرزنش می کرد که تحصیلش را قطع کرده است و این که او اینده ی شغلی اش را قربانی فعالیت سیاسی اش کرده است و این که او علیه شاه که پیشرفت کشور را می خواست مبارزه می کرد. محمود نظرش را از او پنهان نمی کرد. او اشاره کرد به فقری که میلیون ها انسان در کشور دچار آن هستند.
قبل از این که او در دادگاه محاکمه شود، صابری به او گفت که او محکوم به اعدام می شود. او در کشته شدن یک ژنرال آمریکایی دست داشت.

محمود اطاق بازجویی را ترک کرد. او سرش را با کتش پوشاند و با نگهبان بطرف سلولش رفت. او با دستانش گردنبند را در جیب شلوارش لمس کرد. او خودش را سرزنش می کرد که چرا این هدیه را قبول کرده است.شاید هدیه همسرش باشد. سرانجام او در سلولش بود. خوشحال شد. نگهبان در را بست. محمود کت را از سرش برداشت. اکبر از او پرسید:
«او نگفت کی؟»
«نه !» محمود جواب داد.
پتوی کف سلول ضخیم نبود، اما بهتر از موکت نازک کف سلول بود. اکبر گفت: «فکر می کنی ما را فردا صبح ببرند؟» «نمی دانم.» محمود جواب داد. «آن ها دیگران را هفته پیش در دو گروه بردند. شاید ما را فردا ببرند.»

صبح زود، ساعت پنج محمود و اکبر را برای تیرباران کردن بردند. در میان راه محمود همان احساس را داشت که در مدرسه وقتی پای تخته سیاه صدایش می کردند، داشت. او آن زمان خودش را کمی ناآرام احساس می کرد. سپس اما آرام می شد. اکنون نیز آرام شد. بعد از دستور تیراندازی زانوانش خم شدند و سرش روی سینه اش خم شد. افسرس که به جوخه اعدام دستور می داد، به او نزدیک شد و به او تیر خلاص زد. سپس او به ستوان زیردستش گفت: «چرا به او نگفتید که وسایلش را به خوانواده اش تحویل دهد؟ او یک گردنبند همراه خود دارد.» ستوان زیردستش گفت: «وقتی او را تحویل ما دادند، ما گردنبندی نزد او ندیدیم.» «گردنبند باید بدل باشد.» افسر گفت.


غریبه

دیگر نشانی از این نبود که احمد تازه دیروز به این خانه اسباب کشی کرده است. و یک پناهنده هم انقدر وسایل ندارد که تنظیم ان ها چند روز طول بکشد. بخصوص اگر او دانشجو و مجرد باشد. با این وجود او از دیروز مشغله اش سروسامان دادن به خانه ی جدیدش بود. فقط از دیروز مشغله اش این نبود. ناارامی اش و نگرانی اش چند هفته قبل شروع شد. از زمانی که مشخص شد که او اسباب کشی می کند. او فکر می کرد، اسباب کشی به خانه ای جدید باید کاری دشوار باشد. امروز هم او مشغله اش نگرانی هایش بودند، اگر چه او دوستانش را که به او کمک کرده بودند، دیروز روانه خانه هایشان کرده بود. تازه وقتی آخرین پرده را در آشپزخانه آویزان کرد و دید که خانه اش منظم است، خودش را راحت احساس کرد.
حالا که دیگر نگرانی نداشت، صندلی ای را که برای آویزان کردن پرده از آن استفاده کرده بود کنار میز کوچک آشپزخانه قرار داد. روی آن نشست و سیگاری پیچاند. آن را روشن کرد. هنوز سیگار را تمام نکرده بودکه خودش را غمگین احساس کرد. محله ای که از آن اسباب کشی کرده بود، بطور ویژه ای مورد پسند او نبود، اما حالا که اسباب کشی کرده بود با آن پیوند احساس می کرد. سپس محله ی جدیدش کنجکاوی اش را جلب کرد. خوشحال شد.

او دو سال بود که در این شهر زندگی می کرد. از زمانی که تقاضای پناهندگی اش پذیرفته شد، تصمیم گرفت در این شهر بماند. او شهر را کامل نمی شناخت. او جایی ساکن شد که خانه ای پیدا کرد. حالا بعد از دو سال شهر را بهتر می شناخت. او می دانست که محله اش یک محله ی خوب است.بخش بزرگی از ساکنانش را دانشجویان و خارجی ها تشکیل می دادند. مزیت دیگر محله نزدیکی اش به دانشگاه بود.
طرف های عصر بود و مغازه ها بیش از این باز نمی ماندند. احمد لباس هایش را عوض کرد و رفت خرید. او چندتا سوپرمارکت در خیابان اصلی محله اش پیدا کرد و آن جا خرید کرد. در بازگشت از کیوسکی در خیابانی که او زندگی می کرد، چند بطر آبجو و یک بسته توتون خرید. به زن فروشنده گفت: «خدا حافظ!»
«به امید دیدار!» زن فروشنده جواب داد.
وقتی به خانه رسید، راضی بود. همه چیز خوب پیش رفته بود.

دو روز بعد، وقتی احمد از استخر به خانه بازمی گشت، همه چیز را که می خواست در باره ی محله اش بداند، می دانست. او در پارک قدم زده بود. او می دانست نزد چه کسی پنیر گوسفند بخرد. و او کوتاه ترین راه را تا دانشگاه امتحان کرده بود. از کیوسک نزدیک خانه اش برای خودش توتون خرید. فروشنده همان کسی بود که او بار قبلی دیده بود. او خرید کرد و به فروشنده گفت:
«به امید دیدار!»
فروشنده جواب داد:«خدا حافظ!»
چگونگی خدا حافظی کردن فروشنده توجهش را جلب کرد. او حالا بیاد آورد که بار قبل فروشنده با او چگونه خدا حافظی کرده بود. او در باره ی آن فکر کرد و آن را مهم تلقی نکرد. وقتی به خانه رسید، آن را فراموش هم کرد.
موقع خرید بعدی احمد با «خدا حافظ» خدا حافظی کرد. فروشنده با «به امید دیدار» به او جواب داد. موقع خرید بعدی او «به امید دیدار» گفت و فروشنده با «خدا حافظ» جوابش را داد. یک زنجیر تکرار بوجود آمد. «به امید دیدار» «خدا حافظ»، «خدا حافظ» «به امید دیدار»، «به امید دیدار» «خدا حافظ»، «خدا حافظ» «به امید دیدار»

بتدریج احمد این مسئله را که هنوز مهم تلقی نمی کرد، نمی توانست فراموش کند. بعد از هر تکرار او جدی تر با آن سروکار پیدا می کرد. حالا، برای این که مبادا اشتباه کند، آخرین شکل خدا حافظی را در تقویمش روی میز کار یادداشت می کرد. او نمی دانست، چه طور شد که یک جریان عادی، که هر روز میلیون ها بار میان مردم پیش می آید، او را در این موقعیت قرار داده است.
او به مسئله اهمیت داد، اما نه اهمیتی بزرگ. تا روزی که در میان راه کیوسک فراموش کرد آخرین شکل خدا حافظی چه بود. او بازگشت و تقویم را نگاه کرد. این برایش خیلی بود.
قبل از این که او دوباره به سمت کیوسک حرکت کند، در اطاقش به این سو و آن سو می رفت و به این مسئله می اندیشید. احساس کرد، مضحک سده است. از خودش پرسید؛ چه طور توانست یک جریان عادی، که هر روز میلیون ها بار میان مردم پیش می اید، او را در این موقعیت قرار دهد. سپس خوسحال شد و ارام گرفت. او خوشحال بود که کسی این را نمی داند. دوباره به هیجان آمد. تازه وقتی خشمگین شد، تصمیم گرفت دیگر از این کیوسک خرید نکند. کیوسک بعدی هم چندان دور نبود. او می توانست آن جا خرید کند. بعد از تامل کوتاهی تصمیمش را درست تلقی نکرد. چرا باید او از حقش صرفنظر می کرد از این کیوسک خرید کند. بعد تصمیم گرفتف همیشه از فروشنده با «خدا حافظ» خدا حافظی کند. دست کم او زخمی شده بود. حالا دیگر هیجان زده نبود، اما او این راه حل را نیز درست تلقی نکرد. فروشنده دست کم بارها به شکل خودمانه ای از او خدا حافظی کرده بود. او بر این نظر بود که او به فروشنده توهین می کند، چنانچه به شکل رسمی با او خدا حافظی کند. او بنظرش رسید، شاید بهتر باشد با او صحبت کند. این اندیشه مورد پسندش قرار نگرفت. شاید او مسخره اش می کرد. سرانجام تصمیم گرفت با «به امید دیدار» با او خدا حافظی کند.

بدین ترتیب چند هفته ای سپری شدند. و احمد همیشه می گفت: «به امید دیدار!»
فروشنده همیشه جواب می داد: «خدا حافظ!»
اوایل احمد آرام بود. اما کم کم فروشنده او را دچار مخمصه کرد. او به این نظر رسید که تصمیمی نادرست اتخاذ کرده است. نه، این طور نمی تواند ادامه پیدا کند. این بار این موضوع را جدی تر و عمیق تر احساس کرد. از خودش پرسید، چه طور توانست یک جریان عادی، که هر روز میلیون ها بار میان مردم پیش می آید، او را در این موقعیت قرار دهد. او خوشحال بود که کسی این را نمی دانست. او در نظر گرفت که هرگز از این کیوسک خرید نکند. برای این که از حقش صرفنظر نکند که از این کیوسک خرید کند، از این راه حل صرفنظر کرد. اما او زخمی شده بود و نمی توانست غرورش را انکار کند. برای مدت کمی به تناقض میان حق و غرور اندیشید و نتوانست راه حلی پیدا کند که هر دو را برآورده کند. او فکر کرد، شاید بهتر باشد که اصلا چیزی نگوید. اما بدین ترتیب به فروشنده توهین می کرد. و اگر به او توهین کند به خودش نیز توهین کرده است. او این طور فکر کرد و آن را پذیرفتنی تلقی نکرد. اما برایش روشن نبود، که می خواست به فروشنده توهین نکند یا بخودش. این راه خروج برایش باقی ماند که همیشه با شکل رسمی از فروشنده خدا حافظی کند.

چنین بود که چند هفته دیگر سپری شدند. و احمد هنگام خدا حافظی به او می گفت:
«خدا حافظ!»
فروشنده به او جواب می داد:
«به امید دیدار!»
اوایل این جریان آرامش کرد. اما با گذشت زمان فروشنده دوباره او را دچار مخمصه کرد. او درمانده شده بود. او فکر کرد، دوباره تصمیمی نادرست اتخاذ کرده است. از خودش پرسید، چه طور توانست یک جریان عادی، که هر روز میلیون ها بار میان مردم پیش می اید، او را در این موقعیت قرار دهد. او آن چنان احساس درماندگی می کرد که به سختی می توانست بخوابد. او فکر کرد، اگر راه خروجی پیدانکند، دیوانه خواهد شد. او همه ی راه حل های گذشته را در مغزش مرور کرد. او همه را رد کرد. عاجز و درمانده چراغ های اطاقش را خاموش کرد و به رختخواب رفت. ناگهان دوباره برخاست و چراغ ها را روشن کرد. او از خوشحالی فریاد شادی سرداد.
«یافتم!»
«یافتم!»
او با صدای بلند با خودش حرف می زد و در اطاقش یه این سو و آن سو می رفت.
عصر روز بعد او زود به سوی کیوسک حرکت کرد. او خرید کرد و هنگام خدا حافظی گفت:
«به امبد خدا!»
«به امید خدا!» فروشنده جواب داد.
«برنده شدم. بالاخره او با زبان من با من حرف زد.» این را او به خودش گفت و می خواست پیروزی اش را جشن بگیرد. اما او در یخچال دیگر آبجو نداشت. به کیوسک دیگر رفت و چند بطر آبجو خرید. آبجو را نوشید و بخواب رفت.
بعد از ظهر روز بعد از خواب برخاست. بیاد دیروز افتاد. سپس کجکاو شد.«چرا او این طور عکس العمل نشان داد؟» این را از خودش پرسید. تا عصر صبر کرد. سپس به سوی کیوسک رفت.
«عصر بخیر!» او گفت.
فروشنده جواب داد: «صبح بخیر!»
او اکنون شروع کرد بافروشنده گفتگو کند.
«دیگر هوا تاریک شده است. چرا به من صبح بخیر گفتید؟»
«چه فرق می کند که صبح باشد یا عصر. این قدر مهم بحساب نیاورید.»
و احمد آن را زیاد مهم بحساب نیاورد.

متن، بخش اول

بخش اول


این جا دو بهیار کار می کنند

این جا دو بهیار کار می کنند. یوهان و اروین. با ورود اروین به اطاق همه بیماران به احترام او در تخت ها نیم خیز می شوند. او همیشه و با همه مهربان است. حال همسر و فرزندان بیماران را نیز می پرسد. پنجره را که می بندد، همه از توجه او به سلامتی شان از او تشکر می کنند.
آمد و رفت یوهان اما کمتر توجه کسی را جلب می کند. جز این که بیماران همیشه بر سز بستن پنجره با او بحث می کنند. و بسته به این که یوهان سرحال باشد یا پکر، بحث با خوشی یا ناراحتی پایان می یابد. وی حال اقوام کسی را هم نمی پرسد.
اروین را همه بیماران دوست دارند. برای دوست داشتن یوهان کسی دلیلی ندارد. اما او را نیز همه دوست دارند.


دوچرخه

اوایل ماه دسامبرو با آغاز برف و یخبتدان دوچرخه ام را تمیز کردم و در محلی محفوظ از برف پارک کردم.
اکنون بیش از سه ماه از آن زمان می گذزد. امشب هنگام خواب بیاد می آورم که در این مدت بیش از صد بار از کنار دوچرخه گذشته ام، بی آنکه نگاهش کرده باشم. با خود عهد می کنم که فردا نگاهش کنم و با خاطری آسوده می خوابم.


هندوانه

رابطه ای مختل با هندوانه دارم. همیشه این طور نبود. در کشورم از طعم هندوانه در فصول گرم سال لذت می بردم. در فصول سرد از اشتیاق به آن لذت می بردم.
در شب اول زمستان، طولانی ترین شب سال، که نزد ما شب یلدا نام دارد، از خوردن آخرین هندوانه ای که آن را با دقت تمام نگهداری کرده بودیم، لذت می بردیم. این در عین خال خدا حافظی با آن بود.
این جا درآلمان طوری دیگر بود. این جا در تمام فصول سال هندوانه یافت می شود. در آغاز من خوشحال می شدم و گاه در زمستان هم هندوانه می خریدم. آن گاه چیزی اتفاق افتاد که آن را حدس نمی زدم. به تدریج اشتیاق به هندوانه را از دست دارم. برای چند سال خرید ان را بایکوت کردم. کمکی نکرد. احساس می کردم، خودم را مسخره می کنم.
از دست دادن اشتیاقم به هندوانه از عوارض جهانی شدن بود. جهانی شدن این را امکان پذیر کرده است، که در زمستان هم میوه های تابستانی در بازار وجود داشته باشند. احتمالا در ایران نیز اکنون در تمام فصول سال هندوانه وجود دارد. در نظر ندارم با این مسئله کنار بیایم. تنها یک بار در زمستان هندوانه می خرم و اشتیاقم را به آن خفظ می کنم.


خانه ای

از خود خانه ای نداشتم. و چندتایی واژه داشتم، که نمی دانستم با آن ها چه کار کنم. به این سو و آن سو، به این سو و آن سو، به این سو و آن سو. بنظرم رسید با آن ها خانه ای بسازم.

موضعی پایه ای با واژه ی اشتیاق دارم. پایه های خانه را با واژه ی اشتیاق ساختم. دیوارها باید محکم باشند. آن ها را با واژه ی خودسری ساختم. پنجره ها باید مرا با جهان پیوند دهند. آن ها را با واژه ی رویا ساختم. سقف تازه به خانه معنا می بخشد. آن را با واژه ی معنا ساختم. در خابه باید در من شادی برانگیزد، وقتی از خانه خارج می شوم یا به خانه بازمی گردم. آن را با واژه ی شادی ساختم.
خانه تمام است. و واژه ی خوشبختی برایم باقی مانده است. آن را به شما می بخشم.


در منطقه پیاده روها

در منطقه پیاده روهای شهر ما چهار خیابان و بک کوچه به هم می پیوندند. در خیابان ها آدم ها معمولا بطور موازی با هم عبور می کنند. در یک جهت یا در دو جهت برعکس هم. در وسط شهر ما، مسیر های رهگذران یک دیگر را با همه زوایای ممکن قطع می کنند. آن ها از پنج مسیر گوناگون می آیند، یا رهسپار پنج مسیر گوناگونند.
و آن جا یک یادبود وجود دارد که روی آن یک ساعت نصب شده است. جلو این یادبود مردم با هم قرار می گذارند. اگر تو از برابر آن بگذری، همیشه چندتایی را می بینی که آن جا ایستاده اند. این جا اغلب مسیرهای زندگی یکدیگر را قطع می کنند.

شعر، بخش اول


بخش اول


1- برگزیده ای از دفتر شعر «رقص سایه ها» منتشر شده در سال 1991. تحت نام مستعار محمد امان.

نبرد بزرگ انسان

نبرد بزرگ انسان
آفرینش مکرر زندگی است.


زمانی

زمانی خود را
در میان گنهکاران می یابم
زمانی معصوم

و این همه
در سرزمینی
که در آن گناه
سنگفرشی است میان نیکی ها.


باران می بارد

باران می بارد
آرام

و شاخه ها
با وزش باد ملایمی در نوسان
به همان ارامی باران

من و اطاق
گرفته و ساکت.


هنگام عصر

نمی دانم چرا
هنگام عصر
پرواز پرندگان در دل آسمان
این گونه دیدنی است

نمی دانم چرا
لکه های ابر
هنگام پرواز پرندگان
این گونه دیدنی است

نمی دانم چرا
آسمان
هنگام عصر
این گونه دیدنی است.


جنگل در بهار

هوای ابری
درختان خیس
برگ های آغشته به باران
حلزون های مانده بر جاده
از نیمه های شب
همنوایی پرنده با پرنده

شکوه درختان تنومند
ایستاده در دشتی از گل های سپید
همچون برفی تازه روییده از زمین

تابش خورشید از لابه لای ابر
انعکاس نور در مه
همچون لبخندی در میان اندوه و شادی

وزش باد
گریز مه از جنگل
هوای شفاف در میان درختان
جنبش گل های سپید در میان برگ هاشان
همچون گریز اولین برف نشسته بر زمین گرم

جنگل در بهار
درختان خیس
برگ های آغشته به باران
حلزون های مانده بر جاده
از نیمه های شب
همنوایی پرنده با پرنده.


سالروز تولد

چهل ساله شدم
از چهل سنگر دشمن گذشتم
بی آنکه نام شب را بدانم

ذره ای از خورشید در منست
هدیه ی مادرم.


در فراقش

در فراقش
پرنده ای لطیف در درونم می خواند

هنگام دیدار
زبان خشکیده در دهانم
هیچ کلامی نمی یابد.


هر بار

هر بار که می آیی
درخت پشت پنجره را برایم هدیه می آوری

هر بار که می روی
درخت پشت پنجره را به تو می بخشم.


زن نامریی

مثا هیچ کس نگاه نمی کند
مثل هیچ کس نمی خندد
مثل هیچ کس راه نمی زود
و سایه اش نیز مثل سایه ی هیچ کس نیست.





2- برگزیده ای از اشعار سال های 1987 تا 1993، منتشر شده به زبان آلمانی در:
Welfengarten, Jahrbuch für Essaysmus, herausgegeben von Leo Kreutzer
und Jürgen Peters, Nr. 7, 1997, Revonnah Verlag Hannover.


رهایی

لاشه ام
بر دوش
رهسپار مدفن خویشم
باشد که از خویشتن رهایی یابم.


ستاره ها

وقتی کودکی کوچک بودم
خواب دیدم
مادرم ستاره ها را تمیز می کند

حالا
وقتی می اندیشم
که ستاره ها چقدر از من دورند
دلم می گیرد

اما چه زیباست
وقتی به ستاره ها می اندیشم.


لیست خرید

دویست گرم پنیر
دو کیلو سیب زمینی
یک بسته مارگارین
یک مارک و نیم آزادی
پنجاه مارک احساس.


پای آهنین

در کودکی ام
پایی آهنین
خانه ی گلی ام را ویران کرد

از آن هنگام
هر خانه ای که می سازم
چیزی کم دارد.


پاییز

از دفتر خاطرات درخت
برگی
بر زمین می افتد

فصلی
زیر پای عابران
می پوسد.


چه شیرین است

چه شیرین است
لیوانی شیر و سیگاری
در میان دو شلاق
و بازجو
مهربان ترین پدر.


عطر

به رویاهایم
و خاطراتم
عطر می زنم
و هنگام گردش در خیابان
با دیدن آشنایی
چون یک جنتلمن
کلاه از سر برمی دارم
و می گویم:
روز بخیر!



در مترو

توقف مکرر قطارها
همهمه مسافران
و کبوتری تنها
که غریبانه
به این سو و آن سو می نگرد.


تصویر و قاب

پدرم
تصویر پدر بزرگ را با ریش بلند خرمایی اش
در قابی چوبین به من هدیه داد
و گفت
پدربزرگ انسان خوبی بود

من تصویر پدر را با کراوات
در قابی فلزی
به فرزندانم هدیه می دهم
و به آنان می گویم
او انسان خوبی بود

فرزندان من هم
تصویر مرا
در قابی به رنگ فردا
به فرزندانشان هدیه می دهند
و به آنان می گویند
من انسان خوبی بودم

بدین ترتیب
همواره
انسانی در قاب می پوسد.


پناهنده

در سرزمینم
عابری را می مانستم
هراسان از گذشته خویش

در تبعید
رهگذری را مانم
هراسان از آینده ی خویش.



وطنم را

وطنم را دوست ندارم
اما هر گاه هموطنان را می بینم
می پرسم: از ایران چه خبر؟

این جا را هم دوست ندارم
اما هر شب منتظر پخش اخبار تلویزیون هستم.

دوست من

دوست من
هنوز نمی تواند به خودش دروغ بگوید
بار اول نزد من می آید
و آنقدر صمیمانه دروغش را می گوید که من باور می کنم
بعد کمی جرات می یابد
و این دروغ را به دیگران بازگو می کند
همه که باور کردند خودش نیز آن را باور می کند.


چهره ی گمشده

وقتی او را برای اولین بار دیدم
به نظرم آمد که او را می شناسم

وقتی او را بار دیگر دیدم
به نظرم آمد که او را از کجا می شناسم

او چهره ی گمشده ی من بود.


رشک

انسان هایی که تا کنون شناخته ام
دو گروه اند
دسته ای بزرگتر از خویشتن
دسته ای از خویشتن کوچک ترند

من وقتی از خویشتن بزرگ ترم
به آنان رشک می برم
که از خویشتن کوچک ترند
وقتی از خویشتن کوچک ترم
به آنانی
که بزرگ تر از خویشتن اند.


دیوار

در چشمانت
سایه دیواری را می بینم
که همواره
میان من و خوشبختی ایستاده بود.


سیم خاردار

پرنده زیبایی را دیدم
که بر سیم خاردار آشیانه می ساخت
او را راندم تا بر درختی سبز آشیانه بسازد

هنگامی که دوباره آن جا بودم
آشیان پرنده ای را بر سیم خاردار دیدم
سیم خاردار چه زیبا بود!


از آمدنم پشیمان نیستم

رویایم دگرگونی جهان بود
اما جهان
زیرکانه و آرام
مرا دگرگون کرد

با این همه
از آمدنم پشیمان نیستم.


اگر جهان یک زمین فوتبال می بود

اگر جهان یک زمین فوتبال می بود
و زمین توپی
و خدا و شیطان
دروازه بانان این بازی
چه وسوسه ِ شورانگیزی بود
در این بازی یک گل زدن.


بشقاب برنج

بشقاب من پر از برنج است
و همسایه ام چیزی برای خوردن ندارد
من او را به غذا دعوت نخواهم کرد
چرا که سپس دو نیمه گرسنه خواهیم داشت
گرسنه تر از گرسنگان

شاید بگویید
چرا نباید بشقاب برنج را به او ببخشم
نه! این را نیز درست نمی دانم
چرا که برنج برای آن کس خوش طعم تر است،
که آن را می پزد
و ما نباید تنها به انسان ها فکر کنیم،
بلکه به برنج نیز.


برای خوشبخت بودن

برای خوشبخت بودن
یک درخت می خواهم
یک کتاب
و یک من
که زیر درخت بنشیند و کتاب را بخواند

درخت را دارم
کتاب را نیز
اما من را نه.


طعم گس

از کودکی خود
دل خوشی ندارم
چون با خاطره ای تلخ پایان یافت

از عشق دل خوشی ندارم
چون هر بار با خاطره ای تلخ پایان یافت

زندگی من
لذت از طعم گس قهوه ای است
که روزانه می نوشم.


دغدغه

مردمان این جا
بی دغدغه پا بر خیابان می نهند
و با تردید به فردا می نگرند

مردمان سرزمین من
با دغدغه پا بر خیابان می نهند
و با امید به فردا می نگرند

من
با دغدغه پا بر خیابان می نهم
و با تردید به فردا می نگرم.


مسئله

می توانم ترا دوست بدارم
اگر که از من بیش از اندازه انتظار نداشته باشی
اما من از خود بیش از اندازه انتظار دارم
اگر که ترا دوست بدارم.


تفاوت

گاهی یک ساعت با هم نشستن کافی است
تا یک عمر با هم باشیم

گاهی یک عمر با هم بودن ناکافی است
تا یک ساعت با هم بنشینیم.



تازه ها، بخش اول

بخش اول


خودکارم و کفش هایم

اندیشه ای که اندیشه من نباشد اندیشه ای نادرست نیست
اخلاقی که اخلاق من نباشد اخلاقی نادرست نیست
مارک خودکاری که با آن می نویسم همان است که وقتی یک جوان بودم با آن می نوشتم
مارک کفش هایی که می پوشم همان است که وقتی یک جوان بودم می پوشیدم
از این گذشته جهان تغییر کرده است
و من تغییر کرده ام
جهان تغییر خواهد کرد
و من تغییر خواهم کرد
به خودکارم و کفش هایم وفادار خواهم ماند


برای بینظیر بوتو

امروز

امروز بینظیر بوتو کشته شد
در یک سوء قصد
توسط یک اسلام گرای متعصب

پاکستان فقیرتر شده است
من در آلمان زندگی می کنم و یک ایرانی هستم
من هم فقیرتر شده ام
در امیدم
برای دنیایی
بدون تعصب.


چهره های زیبا

امروز چند چهره ی زیبا مشاهده کردم. در میان راه و هنگام خرید. یک چهره خیلی چیزها را در مورد یک انسان بیان می کند. مرد یا زن، کودک یا در سنین بالا. بویژه یک چهره ی زیبا در سنین بالا اهمیت زیادی دارد. یک دستاورد است که انسان زیبایی را در خودش حفظ کند. با وجود گذشت سال ها. با وجود تراژدی ها ودراماهای زندگی.
وقتی با چهره ای روبرو می شوم با جهان روبرو می شوم. وقتی با چهره ای زیبا روبرو می شوم با زیبایی جهان روبرو می شوم. در خود شادی عمیقی احساس می کنم. شاید این زیاد نباشد، اما بطور قطع کم نیست. در جهان خود را در خانه احساس می کنم.


این کشور

این کشور چهره هایی بسیار دارد
بعضی از این چهره ها را من دوست دارم
دیگر چهره ها را نه
این کافی است تا در اینجا خشنود باشم

کشور من ایران چهره هایی بسیار دارد
بعضی از این چهره ها را من دوست دارم
دیگر چهره ها را نه
این کافی است تا بعنوان یک ایرانی خشنود باشم

دنیا چهره هایی بسیار دارد
بعضی از این چهره ها را من دوست دارم
دیگر چهره ها را نه
این کافی است تا در دنیا خشنود باشم

و من چهره هایی بسیار دارم
بعضی از این چهره ها را من دوست دارم
دیگر چهره ها را نه
این کافی است تا در پوست خود خشنود باشم.


شاید کافی باشد

آیا می توانیم باری از دوش وجدانی بر داریم، بدون این که باری بر دوش غرورمان بگذاریم و بدین ترتیب باری هم بر وجدان یکی دیگر بگذاریم.
آیا می توانیم باری از دوش غرورمان برداریم، بدون این که باری بر دوش وجدانمان بگذاریم و بدین ترتیب باری هم بر دوش غرور یکی دیگر بگذاریم.
آیا می توانیم باری از دوش قلبمان برداریم، بدون این که باری بر دوش آزادی مان بگذاریم و بدین ترتیب باری هم بر دوش قلب یکی دیگر بگذاریم.
آیا می توانیم باری از دوش آزادی مان برداریم، بدون این که باری بر دوش قلبمان بگذاریم و بدین ترتیب باری هم بر دوش آزادی یکی دیکر بگذاریم.
من سؤال ها را می شناسم، جواب ها را نه. شاید کافی باشد، سؤال ها را گاه به گاه پیش خود مجسم کنم.

آیا می توانیم باری از دوش وجدانی برداریم، بدون این که باری بر دوش غروری بگذاریم و بدین ترتیب باری هم بر دوش وجدان خودمان بگذاریم.
آیا می توانیم باری از دوش غروری برداریم، بدون ایم که باری بر دوش وجدانی بگذاریم و بدین ترتیب باری هم بر دوش غرور خودمان بگذاریم.
آیا می توانیم باری از دوش قلبی برداریم، بدون این که باری بر دوش آزادی ای بگذاریم و بدین ترتیب باری هم بر دوش قلب خودمان بگذاریم.
آیا می توانیم باری از دوش آزاد ای برداریم، بدون این که باری بر دوش قلبی بگذاریم و. بدین ترتیب باری هم بر دوش آزادی خودمان بگذاریم.
من سؤال ها را می شناسم، جواب ها را نه. شاید کافی باشد گاه به گاه سؤال ها را گیش خود مجسم کنم.

من مدافع سرسخت انسان گرایی نیستم. گاهی بدون بک زخم قسر درنمی رویم. خواه زخم وجدان، خواه زخم غرور، خواه زخم قلب، خواه زخم آزادی. از آن ما یا از آن یکی دیگر. گاه درستش این است که طاقت دردمان و درد یکی دیگر را داشته باشیم.


در ظرف چند روز

سقوط
تا عمق یک ورطه

این را از اندیشه هایم
و احساس هایم درمی یابم
آن ها تیره اند

انگار حشره ای روی پوستم می خزد

در ظرف چند روز آینده به این ماجرا خواهم خندید
و جنبش پروانه ای را بر انگشتانم حس خواهم کرد.