بخش اول
بستنی
پروین چند بار در سوپرمارکت با منوچهر روبرو شده بود. او حدس می زد، منوچهر باید یک ایرانی باشد. منوچر بطور ویژه ای مورد پسند او نبود. اما از او بدش هم نمی آمد. تا در یک روز برفی که آن اتفاق افتاد.
چند روز بود که برف می بارید. اگر هم برف گاه قطع می شد، همه احساس می کردند که بزودی دوباره شروع می شود. زیاد سرد نبود. اما آنقدر هم گرم نبود که برف توی خیابان آب شود. و در لحظه ای که پروین منوچهر را دید، برف پربار می بارید. آنقدر پربار که رد پاها فوری از میان می رفتند. منوچهر در یک دستش پاکت خرید را داشت و در دست دیگرش یک بستنی و از سوپرمارکت خارج می شد. او به بستنی اش لیس می زد و به خانه می رفت. او توجه پروین را به خود جلب کرد. پروین فکر کرد، او باید آدم جالبی باشد که در وسط زمستان، هنگام بارش برف، در خیابان بستنی می خورد. اگر پربار برف نمی بارید منوچهر متوجه کنجکاوی پروین می شد. اما متوجه آن نشد. این صحنه کافی بود تا پروین تصمیم بگیرد با منوچهر آشنا شود. او می دانست که منوچهر بعد از ظهرها خرید می کند. و سخت نبود، با او از روی تصادف موقع خرید روبرو شود.
روز بعد وقتی آن ها از سوپرمارکت خارج می شدند با هم روبرو شدند. برای این که این فرصت از دست نرود، پروین از منوچهر پرسید: « شما ایرانی هستید؟» منوچهر دوستانه به او جواب داد و آن ها شروع کردند با یکدیگر حرف بزنند. پروین با مهارت موفق شد، منوچهر همان روز دعوتش کند.
پروین یک دلیل کافی داشت تا به منوچهر علاقه مند باشد. و منوچهر به اندازه کافی نیاز داشت، تا با زنی آشنا شود. چنین بود که آن ها بعد از چند روز دوست نزدیک شدند. اکنون آن ها یکدیگر را به طور متقابل ملاقات می کردند.
ملاقات های دوجانبه گسترش پیدا کردند. گاه چند روز پروین نزد منوچهر می ماند و گاه برعکس. آن ها یکدیگر را دوست داشتند و احساس می کردند یکدیگر را برای همیشه دوست دارند.
در خیابان هنوز برف نشسته بود. برفی که در ظرف چند هفته ی اخیر باریده بود. پروین از منوچهر که نزد او مهمان بود پرسید که آیا او چیزی میل ندارد تا او برایش بخرد. و منوچهر بدون این که به این سئوال توجهی کند جواب داد: «نه، متشکرم!»
بعد از چند هفته آن ها آشنایانشان را دعوت کردند تا با آن ها دوستی شان را جشن بگیرند. مهمان ها رفتند. و آن ها خودشان را حاضر می کردندکه به رختخواب بروند. آن ها در گذشته با هم همبستر شده بودند. امشب نباید خیلی با شب های فبلی تفاوت داشنه باشد.اما پروین ناآرام بود. مسئله ای وجود داشت که او نمی توانست توضیح بدهد. او سرانجام از منوچهر پرسید:
«چرا تو از زمانی که ما با هم هستیم میلی به بستنی نداری؟» منوچهر صورتش سرخ شد و با تاخیر جواب داد:
«من مریض بودم. به همین خاطر گاه به گاه بستنی می خوردم. من حالم بهم می خورد. دکتر به من توصیه کرده بود، وقتی این طور می شود بستنی بخورم. از زمانی که با تو آشنا شده ام، دیگر حالم بهم نمی خورد و بستنی نمی خورم.»
پروین خیلی خوشحال شد. آن ها یکدیگر را در آغوش گرفتند و شب بی اندازه زیبایی با یکدیگر داشتند. پروین حالا دلیل بیشتری داشت تا منوچهر را دوست داشته باشد. سئوال پروین اما منوچهر را در فکر فرو برد. او دوباره نا آرام شد. اوایل حرارتی که پروین می بخشید به منوچهر فرصت زیاد نمی داد که در فکر فرو برود. اما با پا گذشت زمان منوچهر دوباره حالش بهم می خورد. او دوباره بستنی می خرید، بدون این که پروین بتواند متوجه آن شود. بعد او جلوی پروین هم بستنی می خورد. و آن ها با هم در مورد بستنی حرف نمی زدند.
گردنبند طلا
اکبر احساس می کرد، محمود میلی به گفتگو ندارد. او فکر کرد، نباید او را بدین خاطر سرزنش کند. این شب ها آخرین شب هایشان بود. شاید محمود در خودش است، اکبر این فکر را کرد و او را راحت گذاشت. او شروع کرد، خاطراتش را در ذهنش زنده کند. او اکنون خاطره هایش را از منظره های زادگاهش زیباتر و زنده تر احساس می کرد. شاید آن ها زمانی به همین زیبایی و زنده بودند و گذشت زمان پرده ای کدر بر آن ها کشیده بود
هیجده ساعت بعد از دستگیری اش او در اطاق بازجویی نشسته بود. پشتش به دیوار بود و پاهای تا زانو باندپیچی شده اش روی کف اطاق قرار داشتند. هنوز صابری از او سئوال نکرده بود که محمود گفت:
«شما بردید!»
و او خودش از گفته اش تعجب کرد. صابری دستپاچه شد. او پنج سال بود که از زندانیان بازجویی می کرد. بیش از صد تن از آن ها را بازجویی کرده بود.بعضی خیلی مقاومت کرده بودند، بعضی کمتر مقاومت کرده بودند و تعدادی از همان اول خودشان را باخته بودند. اما تا کنون کسی مثل محمود با او حرف نزده بود. او احساس غرور کرد و به محمود گفت:
«شما هم خوب مقاومت کردید.»
محمود تسکین پیدا کرد. در سه هفته ای که او در بیمارستان معالجه می شد، صابری چند بار او را ملاقات کرد. بعد از اقامت در بیمارستان دوباره به زندان منتقل شد. صابری به بهانه های گوناگون چند بار او را به اطاق بازجویی خواست. محمود در آغاز از هر گونه بحث با او پرهیز می کرد. بعد گفتگوهای آن ها یک سیر طبیعی پیداکرد. صابری او را سرزنش می کرد که تحصیلش را قطع کرده است و این که او اینده ی شغلی اش را قربانی فعالیت سیاسی اش کرده است و این که او علیه شاه که پیشرفت کشور را می خواست مبارزه می کرد. محمود نظرش را از او پنهان نمی کرد. او اشاره کرد به فقری که میلیون ها انسان در کشور دچار آن هستند.
قبل از این که او در دادگاه محاکمه شود، صابری به او گفت که او محکوم به اعدام می شود. او در کشته شدن یک ژنرال آمریکایی دست داشت.
محمود اطاق بازجویی را ترک کرد. او سرش را با کتش پوشاند و با نگهبان بطرف سلولش رفت. او با دستانش گردنبند را در جیب شلوارش لمس کرد. او خودش را سرزنش می کرد که چرا این هدیه را قبول کرده است.شاید هدیه همسرش باشد. سرانجام او در سلولش بود. خوشحال شد. نگهبان در را بست. محمود کت را از سرش برداشت. اکبر از او پرسید:
«او نگفت کی؟»
«نه !» محمود جواب داد.
پتوی کف سلول ضخیم نبود، اما بهتر از موکت نازک کف سلول بود. اکبر گفت: «فکر می کنی ما را فردا صبح ببرند؟» «نمی دانم.» محمود جواب داد. «آن ها دیگران را هفته پیش در دو گروه بردند. شاید ما را فردا ببرند.»
صبح زود، ساعت پنج محمود و اکبر را برای تیرباران کردن بردند. در میان راه محمود همان احساس را داشت که در مدرسه وقتی پای تخته سیاه صدایش می کردند، داشت. او آن زمان خودش را کمی ناآرام احساس می کرد. سپس اما آرام می شد. اکنون نیز آرام شد. بعد از دستور تیراندازی زانوانش خم شدند و سرش روی سینه اش خم شد. افسرس که به جوخه اعدام دستور می داد، به او نزدیک شد و به او تیر خلاص زد. سپس او به ستوان زیردستش گفت: «چرا به او نگفتید که وسایلش را به خوانواده اش تحویل دهد؟ او یک گردنبند همراه خود دارد.» ستوان زیردستش گفت: «وقتی او را تحویل ما دادند، ما گردنبندی نزد او ندیدیم.» «گردنبند باید بدل باشد.» افسر گفت.
غریبه
دیگر نشانی از این نبود که احمد تازه دیروز به این خانه اسباب کشی کرده است. و یک پناهنده هم انقدر وسایل ندارد که تنظیم ان ها چند روز طول بکشد. بخصوص اگر او دانشجو و مجرد باشد. با این وجود او از دیروز مشغله اش سروسامان دادن به خانه ی جدیدش بود. فقط از دیروز مشغله اش این نبود. ناارامی اش و نگرانی اش چند هفته قبل شروع شد. از زمانی که مشخص شد که او اسباب کشی می کند. او فکر می کرد، اسباب کشی به خانه ای جدید باید کاری دشوار باشد. امروز هم او مشغله اش نگرانی هایش بودند، اگر چه او دوستانش را که به او کمک کرده بودند، دیروز روانه خانه هایشان کرده بود. تازه وقتی آخرین پرده را در آشپزخانه آویزان کرد و دید که خانه اش منظم است، خودش را راحت احساس کرد.
حالا که دیگر نگرانی نداشت، صندلی ای را که برای آویزان کردن پرده از آن استفاده کرده بود کنار میز کوچک آشپزخانه قرار داد. روی آن نشست و سیگاری پیچاند. آن را روشن کرد. هنوز سیگار را تمام نکرده بودکه خودش را غمگین احساس کرد. محله ای که از آن اسباب کشی کرده بود، بطور ویژه ای مورد پسند او نبود، اما حالا که اسباب کشی کرده بود با آن پیوند احساس می کرد. سپس محله ی جدیدش کنجکاوی اش را جلب کرد. خوشحال شد.
او دو سال بود که در این شهر زندگی می کرد. از زمانی که تقاضای پناهندگی اش پذیرفته شد، تصمیم گرفت در این شهر بماند. او شهر را کامل نمی شناخت. او جایی ساکن شد که خانه ای پیدا کرد. حالا بعد از دو سال شهر را بهتر می شناخت. او می دانست که محله اش یک محله ی خوب است.بخش بزرگی از ساکنانش را دانشجویان و خارجی ها تشکیل می دادند. مزیت دیگر محله نزدیکی اش به دانشگاه بود.
طرف های عصر بود و مغازه ها بیش از این باز نمی ماندند. احمد لباس هایش را عوض کرد و رفت خرید. او چندتا سوپرمارکت در خیابان اصلی محله اش پیدا کرد و آن جا خرید کرد. در بازگشت از کیوسکی در خیابانی که او زندگی می کرد، چند بطر آبجو و یک بسته توتون خرید. به زن فروشنده گفت: «خدا حافظ!»
«به امید دیدار!» زن فروشنده جواب داد.
وقتی به خانه رسید، راضی بود. همه چیز خوب پیش رفته بود.
دو روز بعد، وقتی احمد از استخر به خانه بازمی گشت، همه چیز را که می خواست در باره ی محله اش بداند، می دانست. او در پارک قدم زده بود. او می دانست نزد چه کسی پنیر گوسفند بخرد. و او کوتاه ترین راه را تا دانشگاه امتحان کرده بود. از کیوسک نزدیک خانه اش برای خودش توتون خرید. فروشنده همان کسی بود که او بار قبلی دیده بود. او خرید کرد و به فروشنده گفت:
«به امید دیدار!»
فروشنده جواب داد:«خدا حافظ!»
چگونگی خدا حافظی کردن فروشنده توجهش را جلب کرد. او حالا بیاد آورد که بار قبل فروشنده با او چگونه خدا حافظی کرده بود. او در باره ی آن فکر کرد و آن را مهم تلقی نکرد. وقتی به خانه رسید، آن را فراموش هم کرد.
موقع خرید بعدی احمد با «خدا حافظ» خدا حافظی کرد. فروشنده با «به امید دیدار» به او جواب داد. موقع خرید بعدی او «به امید دیدار» گفت و فروشنده با «خدا حافظ» جوابش را داد. یک زنجیر تکرار بوجود آمد. «به امید دیدار» «خدا حافظ»، «خدا حافظ» «به امید دیدار»، «به امید دیدار» «خدا حافظ»، «خدا حافظ» «به امید دیدار»
بتدریج احمد این مسئله را که هنوز مهم تلقی نمی کرد، نمی توانست فراموش کند. بعد از هر تکرار او جدی تر با آن سروکار پیدا می کرد. حالا، برای این که مبادا اشتباه کند، آخرین شکل خدا حافظی را در تقویمش روی میز کار یادداشت می کرد. او نمی دانست، چه طور شد که یک جریان عادی، که هر روز میلیون ها بار میان مردم پیش می آید، او را در این موقعیت قرار داده است.
او به مسئله اهمیت داد، اما نه اهمیتی بزرگ. تا روزی که در میان راه کیوسک فراموش کرد آخرین شکل خدا حافظی چه بود. او بازگشت و تقویم را نگاه کرد. این برایش خیلی بود.
قبل از این که او دوباره به سمت کیوسک حرکت کند، در اطاقش به این سو و آن سو می رفت و به این مسئله می اندیشید. احساس کرد، مضحک سده است. از خودش پرسید؛ چه طور توانست یک جریان عادی، که هر روز میلیون ها بار میان مردم پیش می اید، او را در این موقعیت قرار دهد. سپس خوسحال شد و ارام گرفت. او خوشحال بود که کسی این را نمی داند. دوباره به هیجان آمد. تازه وقتی خشمگین شد، تصمیم گرفت دیگر از این کیوسک خرید نکند. کیوسک بعدی هم چندان دور نبود. او می توانست آن جا خرید کند. بعد از تامل کوتاهی تصمیمش را درست تلقی نکرد. چرا باید او از حقش صرفنظر می کرد از این کیوسک خرید کند. بعد تصمیم گرفتف همیشه از فروشنده با «خدا حافظ» خدا حافظی کند. دست کم او زخمی شده بود. حالا دیگر هیجان زده نبود، اما او این راه حل را نیز درست تلقی نکرد. فروشنده دست کم بارها به شکل خودمانه ای از او خدا حافظی کرده بود. او بر این نظر بود که او به فروشنده توهین می کند، چنانچه به شکل رسمی با او خدا حافظی کند. او بنظرش رسید، شاید بهتر باشد با او صحبت کند. این اندیشه مورد پسندش قرار نگرفت. شاید او مسخره اش می کرد. سرانجام تصمیم گرفت با «به امید دیدار» با او خدا حافظی کند.
بدین ترتیب چند هفته ای سپری شدند. و احمد همیشه می گفت: «به امید دیدار!»
فروشنده همیشه جواب می داد: «خدا حافظ!»
اوایل احمد آرام بود. اما کم کم فروشنده او را دچار مخمصه کرد. او به این نظر رسید که تصمیمی نادرست اتخاذ کرده است. نه، این طور نمی تواند ادامه پیدا کند. این بار این موضوع را جدی تر و عمیق تر احساس کرد. از خودش پرسید، چه طور توانست یک جریان عادی، که هر روز میلیون ها بار میان مردم پیش می آید، او را در این موقعیت قرار دهد. او خوشحال بود که کسی این را نمی دانست. او در نظر گرفت که هرگز از این کیوسک خرید نکند. برای این که از حقش صرفنظر نکند که از این کیوسک خرید کند، از این راه حل صرفنظر کرد. اما او زخمی شده بود و نمی توانست غرورش را انکار کند. برای مدت کمی به تناقض میان حق و غرور اندیشید و نتوانست راه حلی پیدا کند که هر دو را برآورده کند. او فکر کرد، شاید بهتر باشد که اصلا چیزی نگوید. اما بدین ترتیب به فروشنده توهین می کرد. و اگر به او توهین کند به خودش نیز توهین کرده است. او این طور فکر کرد و آن را پذیرفتنی تلقی نکرد. اما برایش روشن نبود، که می خواست به فروشنده توهین نکند یا بخودش. این راه خروج برایش باقی ماند که همیشه با شکل رسمی از فروشنده خدا حافظی کند.
چنین بود که چند هفته دیگر سپری شدند. و احمد هنگام خدا حافظی به او می گفت:
«خدا حافظ!»
فروشنده به او جواب می داد:
«به امید دیدار!»
اوایل این جریان آرامش کرد. اما با گذشت زمان فروشنده دوباره او را دچار مخمصه کرد. او درمانده شده بود. او فکر کرد، دوباره تصمیمی نادرست اتخاذ کرده است. از خودش پرسید، چه طور توانست یک جریان عادی، که هر روز میلیون ها بار میان مردم پیش می اید، او را در این موقعیت قرار دهد. او آن چنان احساس درماندگی می کرد که به سختی می توانست بخوابد. او فکر کرد، اگر راه خروجی پیدانکند، دیوانه خواهد شد. او همه ی راه حل های گذشته را در مغزش مرور کرد. او همه را رد کرد. عاجز و درمانده چراغ های اطاقش را خاموش کرد و به رختخواب رفت. ناگهان دوباره برخاست و چراغ ها را روشن کرد. او از خوشحالی فریاد شادی سرداد.
«یافتم!»
«یافتم!»
او با صدای بلند با خودش حرف می زد و در اطاقش یه این سو و آن سو می رفت.
عصر روز بعد او زود به سوی کیوسک حرکت کرد. او خرید کرد و هنگام خدا حافظی گفت:
«به امبد خدا!»
«به امید خدا!» فروشنده جواب داد.
«برنده شدم. بالاخره او با زبان من با من حرف زد.» این را او به خودش گفت و می خواست پیروزی اش را جشن بگیرد. اما او در یخچال دیگر آبجو نداشت. به کیوسک دیگر رفت و چند بطر آبجو خرید. آبجو را نوشید و بخواب رفت.
بعد از ظهر روز بعد از خواب برخاست. بیاد دیروز افتاد. سپس کجکاو شد.«چرا او این طور عکس العمل نشان داد؟» این را از خودش پرسید. تا عصر صبر کرد. سپس به سوی کیوسک رفت.
«عصر بخیر!» او گفت.
فروشنده جواب داد: «صبح بخیر!»
او اکنون شروع کرد بافروشنده گفتگو کند.
«دیگر هوا تاریک شده است. چرا به من صبح بخیر گفتید؟»
«چه فرق می کند که صبح باشد یا عصر. این قدر مهم بحساب نیاورید.»
و احمد آن را زیاد مهم بحساب نیاورد.
بستنی
پروین چند بار در سوپرمارکت با منوچهر روبرو شده بود. او حدس می زد، منوچهر باید یک ایرانی باشد. منوچر بطور ویژه ای مورد پسند او نبود. اما از او بدش هم نمی آمد. تا در یک روز برفی که آن اتفاق افتاد.
چند روز بود که برف می بارید. اگر هم برف گاه قطع می شد، همه احساس می کردند که بزودی دوباره شروع می شود. زیاد سرد نبود. اما آنقدر هم گرم نبود که برف توی خیابان آب شود. و در لحظه ای که پروین منوچهر را دید، برف پربار می بارید. آنقدر پربار که رد پاها فوری از میان می رفتند. منوچهر در یک دستش پاکت خرید را داشت و در دست دیگرش یک بستنی و از سوپرمارکت خارج می شد. او به بستنی اش لیس می زد و به خانه می رفت. او توجه پروین را به خود جلب کرد. پروین فکر کرد، او باید آدم جالبی باشد که در وسط زمستان، هنگام بارش برف، در خیابان بستنی می خورد. اگر پربار برف نمی بارید منوچهر متوجه کنجکاوی پروین می شد. اما متوجه آن نشد. این صحنه کافی بود تا پروین تصمیم بگیرد با منوچهر آشنا شود. او می دانست که منوچهر بعد از ظهرها خرید می کند. و سخت نبود، با او از روی تصادف موقع خرید روبرو شود.
روز بعد وقتی آن ها از سوپرمارکت خارج می شدند با هم روبرو شدند. برای این که این فرصت از دست نرود، پروین از منوچهر پرسید: « شما ایرانی هستید؟» منوچهر دوستانه به او جواب داد و آن ها شروع کردند با یکدیگر حرف بزنند. پروین با مهارت موفق شد، منوچهر همان روز دعوتش کند.
پروین یک دلیل کافی داشت تا به منوچهر علاقه مند باشد. و منوچهر به اندازه کافی نیاز داشت، تا با زنی آشنا شود. چنین بود که آن ها بعد از چند روز دوست نزدیک شدند. اکنون آن ها یکدیگر را به طور متقابل ملاقات می کردند.
ملاقات های دوجانبه گسترش پیدا کردند. گاه چند روز پروین نزد منوچهر می ماند و گاه برعکس. آن ها یکدیگر را دوست داشتند و احساس می کردند یکدیگر را برای همیشه دوست دارند.
در خیابان هنوز برف نشسته بود. برفی که در ظرف چند هفته ی اخیر باریده بود. پروین از منوچهر که نزد او مهمان بود پرسید که آیا او چیزی میل ندارد تا او برایش بخرد. و منوچهر بدون این که به این سئوال توجهی کند جواب داد: «نه، متشکرم!»
بعد از چند هفته آن ها آشنایانشان را دعوت کردند تا با آن ها دوستی شان را جشن بگیرند. مهمان ها رفتند. و آن ها خودشان را حاضر می کردندکه به رختخواب بروند. آن ها در گذشته با هم همبستر شده بودند. امشب نباید خیلی با شب های فبلی تفاوت داشنه باشد.اما پروین ناآرام بود. مسئله ای وجود داشت که او نمی توانست توضیح بدهد. او سرانجام از منوچهر پرسید:
«چرا تو از زمانی که ما با هم هستیم میلی به بستنی نداری؟» منوچهر صورتش سرخ شد و با تاخیر جواب داد:
«من مریض بودم. به همین خاطر گاه به گاه بستنی می خوردم. من حالم بهم می خورد. دکتر به من توصیه کرده بود، وقتی این طور می شود بستنی بخورم. از زمانی که با تو آشنا شده ام، دیگر حالم بهم نمی خورد و بستنی نمی خورم.»
پروین خیلی خوشحال شد. آن ها یکدیگر را در آغوش گرفتند و شب بی اندازه زیبایی با یکدیگر داشتند. پروین حالا دلیل بیشتری داشت تا منوچهر را دوست داشته باشد. سئوال پروین اما منوچهر را در فکر فرو برد. او دوباره نا آرام شد. اوایل حرارتی که پروین می بخشید به منوچهر فرصت زیاد نمی داد که در فکر فرو برود. اما با پا گذشت زمان منوچهر دوباره حالش بهم می خورد. او دوباره بستنی می خرید، بدون این که پروین بتواند متوجه آن شود. بعد او جلوی پروین هم بستنی می خورد. و آن ها با هم در مورد بستنی حرف نمی زدند.
گردنبند طلا
اکبر احساس می کرد، محمود میلی به گفتگو ندارد. او فکر کرد، نباید او را بدین خاطر سرزنش کند. این شب ها آخرین شب هایشان بود. شاید محمود در خودش است، اکبر این فکر را کرد و او را راحت گذاشت. او شروع کرد، خاطراتش را در ذهنش زنده کند. او اکنون خاطره هایش را از منظره های زادگاهش زیباتر و زنده تر احساس می کرد. شاید آن ها زمانی به همین زیبایی و زنده بودند و گذشت زمان پرده ای کدر بر آن ها کشیده بود
هیجده ساعت بعد از دستگیری اش او در اطاق بازجویی نشسته بود. پشتش به دیوار بود و پاهای تا زانو باندپیچی شده اش روی کف اطاق قرار داشتند. هنوز صابری از او سئوال نکرده بود که محمود گفت:
«شما بردید!»
و او خودش از گفته اش تعجب کرد. صابری دستپاچه شد. او پنج سال بود که از زندانیان بازجویی می کرد. بیش از صد تن از آن ها را بازجویی کرده بود.بعضی خیلی مقاومت کرده بودند، بعضی کمتر مقاومت کرده بودند و تعدادی از همان اول خودشان را باخته بودند. اما تا کنون کسی مثل محمود با او حرف نزده بود. او احساس غرور کرد و به محمود گفت:
«شما هم خوب مقاومت کردید.»
محمود تسکین پیدا کرد. در سه هفته ای که او در بیمارستان معالجه می شد، صابری چند بار او را ملاقات کرد. بعد از اقامت در بیمارستان دوباره به زندان منتقل شد. صابری به بهانه های گوناگون چند بار او را به اطاق بازجویی خواست. محمود در آغاز از هر گونه بحث با او پرهیز می کرد. بعد گفتگوهای آن ها یک سیر طبیعی پیداکرد. صابری او را سرزنش می کرد که تحصیلش را قطع کرده است و این که او اینده ی شغلی اش را قربانی فعالیت سیاسی اش کرده است و این که او علیه شاه که پیشرفت کشور را می خواست مبارزه می کرد. محمود نظرش را از او پنهان نمی کرد. او اشاره کرد به فقری که میلیون ها انسان در کشور دچار آن هستند.
قبل از این که او در دادگاه محاکمه شود، صابری به او گفت که او محکوم به اعدام می شود. او در کشته شدن یک ژنرال آمریکایی دست داشت.
محمود اطاق بازجویی را ترک کرد. او سرش را با کتش پوشاند و با نگهبان بطرف سلولش رفت. او با دستانش گردنبند را در جیب شلوارش لمس کرد. او خودش را سرزنش می کرد که چرا این هدیه را قبول کرده است.شاید هدیه همسرش باشد. سرانجام او در سلولش بود. خوشحال شد. نگهبان در را بست. محمود کت را از سرش برداشت. اکبر از او پرسید:
«او نگفت کی؟»
«نه !» محمود جواب داد.
پتوی کف سلول ضخیم نبود، اما بهتر از موکت نازک کف سلول بود. اکبر گفت: «فکر می کنی ما را فردا صبح ببرند؟» «نمی دانم.» محمود جواب داد. «آن ها دیگران را هفته پیش در دو گروه بردند. شاید ما را فردا ببرند.»
صبح زود، ساعت پنج محمود و اکبر را برای تیرباران کردن بردند. در میان راه محمود همان احساس را داشت که در مدرسه وقتی پای تخته سیاه صدایش می کردند، داشت. او آن زمان خودش را کمی ناآرام احساس می کرد. سپس اما آرام می شد. اکنون نیز آرام شد. بعد از دستور تیراندازی زانوانش خم شدند و سرش روی سینه اش خم شد. افسرس که به جوخه اعدام دستور می داد، به او نزدیک شد و به او تیر خلاص زد. سپس او به ستوان زیردستش گفت: «چرا به او نگفتید که وسایلش را به خوانواده اش تحویل دهد؟ او یک گردنبند همراه خود دارد.» ستوان زیردستش گفت: «وقتی او را تحویل ما دادند، ما گردنبندی نزد او ندیدیم.» «گردنبند باید بدل باشد.» افسر گفت.
غریبه
دیگر نشانی از این نبود که احمد تازه دیروز به این خانه اسباب کشی کرده است. و یک پناهنده هم انقدر وسایل ندارد که تنظیم ان ها چند روز طول بکشد. بخصوص اگر او دانشجو و مجرد باشد. با این وجود او از دیروز مشغله اش سروسامان دادن به خانه ی جدیدش بود. فقط از دیروز مشغله اش این نبود. ناارامی اش و نگرانی اش چند هفته قبل شروع شد. از زمانی که مشخص شد که او اسباب کشی می کند. او فکر می کرد، اسباب کشی به خانه ای جدید باید کاری دشوار باشد. امروز هم او مشغله اش نگرانی هایش بودند، اگر چه او دوستانش را که به او کمک کرده بودند، دیروز روانه خانه هایشان کرده بود. تازه وقتی آخرین پرده را در آشپزخانه آویزان کرد و دید که خانه اش منظم است، خودش را راحت احساس کرد.
حالا که دیگر نگرانی نداشت، صندلی ای را که برای آویزان کردن پرده از آن استفاده کرده بود کنار میز کوچک آشپزخانه قرار داد. روی آن نشست و سیگاری پیچاند. آن را روشن کرد. هنوز سیگار را تمام نکرده بودکه خودش را غمگین احساس کرد. محله ای که از آن اسباب کشی کرده بود، بطور ویژه ای مورد پسند او نبود، اما حالا که اسباب کشی کرده بود با آن پیوند احساس می کرد. سپس محله ی جدیدش کنجکاوی اش را جلب کرد. خوشحال شد.
او دو سال بود که در این شهر زندگی می کرد. از زمانی که تقاضای پناهندگی اش پذیرفته شد، تصمیم گرفت در این شهر بماند. او شهر را کامل نمی شناخت. او جایی ساکن شد که خانه ای پیدا کرد. حالا بعد از دو سال شهر را بهتر می شناخت. او می دانست که محله اش یک محله ی خوب است.بخش بزرگی از ساکنانش را دانشجویان و خارجی ها تشکیل می دادند. مزیت دیگر محله نزدیکی اش به دانشگاه بود.
طرف های عصر بود و مغازه ها بیش از این باز نمی ماندند. احمد لباس هایش را عوض کرد و رفت خرید. او چندتا سوپرمارکت در خیابان اصلی محله اش پیدا کرد و آن جا خرید کرد. در بازگشت از کیوسکی در خیابانی که او زندگی می کرد، چند بطر آبجو و یک بسته توتون خرید. به زن فروشنده گفت: «خدا حافظ!»
«به امید دیدار!» زن فروشنده جواب داد.
وقتی به خانه رسید، راضی بود. همه چیز خوب پیش رفته بود.
دو روز بعد، وقتی احمد از استخر به خانه بازمی گشت، همه چیز را که می خواست در باره ی محله اش بداند، می دانست. او در پارک قدم زده بود. او می دانست نزد چه کسی پنیر گوسفند بخرد. و او کوتاه ترین راه را تا دانشگاه امتحان کرده بود. از کیوسک نزدیک خانه اش برای خودش توتون خرید. فروشنده همان کسی بود که او بار قبلی دیده بود. او خرید کرد و به فروشنده گفت:
«به امید دیدار!»
فروشنده جواب داد:«خدا حافظ!»
چگونگی خدا حافظی کردن فروشنده توجهش را جلب کرد. او حالا بیاد آورد که بار قبل فروشنده با او چگونه خدا حافظی کرده بود. او در باره ی آن فکر کرد و آن را مهم تلقی نکرد. وقتی به خانه رسید، آن را فراموش هم کرد.
موقع خرید بعدی احمد با «خدا حافظ» خدا حافظی کرد. فروشنده با «به امید دیدار» به او جواب داد. موقع خرید بعدی او «به امید دیدار» گفت و فروشنده با «خدا حافظ» جوابش را داد. یک زنجیر تکرار بوجود آمد. «به امید دیدار» «خدا حافظ»، «خدا حافظ» «به امید دیدار»، «به امید دیدار» «خدا حافظ»، «خدا حافظ» «به امید دیدار»
بتدریج احمد این مسئله را که هنوز مهم تلقی نمی کرد، نمی توانست فراموش کند. بعد از هر تکرار او جدی تر با آن سروکار پیدا می کرد. حالا، برای این که مبادا اشتباه کند، آخرین شکل خدا حافظی را در تقویمش روی میز کار یادداشت می کرد. او نمی دانست، چه طور شد که یک جریان عادی، که هر روز میلیون ها بار میان مردم پیش می آید، او را در این موقعیت قرار داده است.
او به مسئله اهمیت داد، اما نه اهمیتی بزرگ. تا روزی که در میان راه کیوسک فراموش کرد آخرین شکل خدا حافظی چه بود. او بازگشت و تقویم را نگاه کرد. این برایش خیلی بود.
قبل از این که او دوباره به سمت کیوسک حرکت کند، در اطاقش به این سو و آن سو می رفت و به این مسئله می اندیشید. احساس کرد، مضحک سده است. از خودش پرسید؛ چه طور توانست یک جریان عادی، که هر روز میلیون ها بار میان مردم پیش می اید، او را در این موقعیت قرار دهد. سپس خوسحال شد و ارام گرفت. او خوشحال بود که کسی این را نمی داند. دوباره به هیجان آمد. تازه وقتی خشمگین شد، تصمیم گرفت دیگر از این کیوسک خرید نکند. کیوسک بعدی هم چندان دور نبود. او می توانست آن جا خرید کند. بعد از تامل کوتاهی تصمیمش را درست تلقی نکرد. چرا باید او از حقش صرفنظر می کرد از این کیوسک خرید کند. بعد تصمیم گرفتف همیشه از فروشنده با «خدا حافظ» خدا حافظی کند. دست کم او زخمی شده بود. حالا دیگر هیجان زده نبود، اما او این راه حل را نیز درست تلقی نکرد. فروشنده دست کم بارها به شکل خودمانه ای از او خدا حافظی کرده بود. او بر این نظر بود که او به فروشنده توهین می کند، چنانچه به شکل رسمی با او خدا حافظی کند. او بنظرش رسید، شاید بهتر باشد با او صحبت کند. این اندیشه مورد پسندش قرار نگرفت. شاید او مسخره اش می کرد. سرانجام تصمیم گرفت با «به امید دیدار» با او خدا حافظی کند.
بدین ترتیب چند هفته ای سپری شدند. و احمد همیشه می گفت: «به امید دیدار!»
فروشنده همیشه جواب می داد: «خدا حافظ!»
اوایل احمد آرام بود. اما کم کم فروشنده او را دچار مخمصه کرد. او به این نظر رسید که تصمیمی نادرست اتخاذ کرده است. نه، این طور نمی تواند ادامه پیدا کند. این بار این موضوع را جدی تر و عمیق تر احساس کرد. از خودش پرسید، چه طور توانست یک جریان عادی، که هر روز میلیون ها بار میان مردم پیش می آید، او را در این موقعیت قرار دهد. او خوشحال بود که کسی این را نمی دانست. او در نظر گرفت که هرگز از این کیوسک خرید نکند. برای این که از حقش صرفنظر نکند که از این کیوسک خرید کند، از این راه حل صرفنظر کرد. اما او زخمی شده بود و نمی توانست غرورش را انکار کند. برای مدت کمی به تناقض میان حق و غرور اندیشید و نتوانست راه حلی پیدا کند که هر دو را برآورده کند. او فکر کرد، شاید بهتر باشد که اصلا چیزی نگوید. اما بدین ترتیب به فروشنده توهین می کرد. و اگر به او توهین کند به خودش نیز توهین کرده است. او این طور فکر کرد و آن را پذیرفتنی تلقی نکرد. اما برایش روشن نبود، که می خواست به فروشنده توهین نکند یا بخودش. این راه خروج برایش باقی ماند که همیشه با شکل رسمی از فروشنده خدا حافظی کند.
چنین بود که چند هفته دیگر سپری شدند. و احمد هنگام خدا حافظی به او می گفت:
«خدا حافظ!»
فروشنده به او جواب می داد:
«به امید دیدار!»
اوایل این جریان آرامش کرد. اما با گذشت زمان فروشنده دوباره او را دچار مخمصه کرد. او درمانده شده بود. او فکر کرد، دوباره تصمیمی نادرست اتخاذ کرده است. از خودش پرسید، چه طور توانست یک جریان عادی، که هر روز میلیون ها بار میان مردم پیش می اید، او را در این موقعیت قرار دهد. او آن چنان احساس درماندگی می کرد که به سختی می توانست بخوابد. او فکر کرد، اگر راه خروجی پیدانکند، دیوانه خواهد شد. او همه ی راه حل های گذشته را در مغزش مرور کرد. او همه را رد کرد. عاجز و درمانده چراغ های اطاقش را خاموش کرد و به رختخواب رفت. ناگهان دوباره برخاست و چراغ ها را روشن کرد. او از خوشحالی فریاد شادی سرداد.
«یافتم!»
«یافتم!»
او با صدای بلند با خودش حرف می زد و در اطاقش یه این سو و آن سو می رفت.
عصر روز بعد او زود به سوی کیوسک حرکت کرد. او خرید کرد و هنگام خدا حافظی گفت:
«به امبد خدا!»
«به امید خدا!» فروشنده جواب داد.
«برنده شدم. بالاخره او با زبان من با من حرف زد.» این را او به خودش گفت و می خواست پیروزی اش را جشن بگیرد. اما او در یخچال دیگر آبجو نداشت. به کیوسک دیگر رفت و چند بطر آبجو خرید. آبجو را نوشید و بخواب رفت.
بعد از ظهر روز بعد از خواب برخاست. بیاد دیروز افتاد. سپس کجکاو شد.«چرا او این طور عکس العمل نشان داد؟» این را از خودش پرسید. تا عصر صبر کرد. سپس به سوی کیوسک رفت.
«عصر بخیر!» او گفت.
فروشنده جواب داد: «صبح بخیر!»
او اکنون شروع کرد بافروشنده گفتگو کند.
«دیگر هوا تاریک شده است. چرا به من صبح بخیر گفتید؟»
«چه فرق می کند که صبح باشد یا عصر. این قدر مهم بحساب نیاورید.»
و احمد آن را زیاد مهم بحساب نیاورد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر