۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

متن، بخش اول

بخش اول


این جا دو بهیار کار می کنند

این جا دو بهیار کار می کنند. یوهان و اروین. با ورود اروین به اطاق همه بیماران به احترام او در تخت ها نیم خیز می شوند. او همیشه و با همه مهربان است. حال همسر و فرزندان بیماران را نیز می پرسد. پنجره را که می بندد، همه از توجه او به سلامتی شان از او تشکر می کنند.
آمد و رفت یوهان اما کمتر توجه کسی را جلب می کند. جز این که بیماران همیشه بر سز بستن پنجره با او بحث می کنند. و بسته به این که یوهان سرحال باشد یا پکر، بحث با خوشی یا ناراحتی پایان می یابد. وی حال اقوام کسی را هم نمی پرسد.
اروین را همه بیماران دوست دارند. برای دوست داشتن یوهان کسی دلیلی ندارد. اما او را نیز همه دوست دارند.


دوچرخه

اوایل ماه دسامبرو با آغاز برف و یخبتدان دوچرخه ام را تمیز کردم و در محلی محفوظ از برف پارک کردم.
اکنون بیش از سه ماه از آن زمان می گذزد. امشب هنگام خواب بیاد می آورم که در این مدت بیش از صد بار از کنار دوچرخه گذشته ام، بی آنکه نگاهش کرده باشم. با خود عهد می کنم که فردا نگاهش کنم و با خاطری آسوده می خوابم.


هندوانه

رابطه ای مختل با هندوانه دارم. همیشه این طور نبود. در کشورم از طعم هندوانه در فصول گرم سال لذت می بردم. در فصول سرد از اشتیاق به آن لذت می بردم.
در شب اول زمستان، طولانی ترین شب سال، که نزد ما شب یلدا نام دارد، از خوردن آخرین هندوانه ای که آن را با دقت تمام نگهداری کرده بودیم، لذت می بردیم. این در عین خال خدا حافظی با آن بود.
این جا درآلمان طوری دیگر بود. این جا در تمام فصول سال هندوانه یافت می شود. در آغاز من خوشحال می شدم و گاه در زمستان هم هندوانه می خریدم. آن گاه چیزی اتفاق افتاد که آن را حدس نمی زدم. به تدریج اشتیاق به هندوانه را از دست دارم. برای چند سال خرید ان را بایکوت کردم. کمکی نکرد. احساس می کردم، خودم را مسخره می کنم.
از دست دادن اشتیاقم به هندوانه از عوارض جهانی شدن بود. جهانی شدن این را امکان پذیر کرده است، که در زمستان هم میوه های تابستانی در بازار وجود داشته باشند. احتمالا در ایران نیز اکنون در تمام فصول سال هندوانه وجود دارد. در نظر ندارم با این مسئله کنار بیایم. تنها یک بار در زمستان هندوانه می خرم و اشتیاقم را به آن خفظ می کنم.


خانه ای

از خود خانه ای نداشتم. و چندتایی واژه داشتم، که نمی دانستم با آن ها چه کار کنم. به این سو و آن سو، به این سو و آن سو، به این سو و آن سو. بنظرم رسید با آن ها خانه ای بسازم.

موضعی پایه ای با واژه ی اشتیاق دارم. پایه های خانه را با واژه ی اشتیاق ساختم. دیوارها باید محکم باشند. آن ها را با واژه ی خودسری ساختم. پنجره ها باید مرا با جهان پیوند دهند. آن ها را با واژه ی رویا ساختم. سقف تازه به خانه معنا می بخشد. آن را با واژه ی معنا ساختم. در خابه باید در من شادی برانگیزد، وقتی از خانه خارج می شوم یا به خانه بازمی گردم. آن را با واژه ی شادی ساختم.
خانه تمام است. و واژه ی خوشبختی برایم باقی مانده است. آن را به شما می بخشم.


در منطقه پیاده روها

در منطقه پیاده روهای شهر ما چهار خیابان و بک کوچه به هم می پیوندند. در خیابان ها آدم ها معمولا بطور موازی با هم عبور می کنند. در یک جهت یا در دو جهت برعکس هم. در وسط شهر ما، مسیر های رهگذران یک دیگر را با همه زوایای ممکن قطع می کنند. آن ها از پنج مسیر گوناگون می آیند، یا رهسپار پنج مسیر گوناگونند.
و آن جا یک یادبود وجود دارد که روی آن یک ساعت نصب شده است. جلو این یادبود مردم با هم قرار می گذارند. اگر تو از برابر آن بگذری، همیشه چندتایی را می بینی که آن جا ایستاده اند. این جا اغلب مسیرهای زندگی یکدیگر را قطع می کنند.

۱ نظر: