۱۳۹۳ آبان ۱۸, یکشنبه

چرا سرگردان؟


با تاثیر از فیلم مستند «پدیده بلوغ».Phänomen Pubertät, SERVUS TV, Do 4.9. 21:15 در این اثر اهمیت دوران بلوغ برای افراد و برای جامعه مورد برسی قرار داشت. مطرح می شد که مغز در این دوران «سازماندهی» می شود. و مطرح می شد که «امر اجتماعی» کارکرد یک بخش خاص مغز نیست، بلکه کارکرد کل مغز می باشد.

همین سوژه در یک ویدئو موزیک به نحو دیگری ارائه شده است:

Everything You Never Had / by Breach (We had It All). Ft. Andreya Triana.

 

 

چرا سرگردان؟

 

یک جا لذت، ستمگری است. یک جا لذت، رهایی است. یک جا اشتیاق، ستمگری است. یک جا اشتیاق، رهایی است. یک جا عشق، ستمگری است. یک جا عشق، رهایی است. یک جا نه گفتن، ستمگری است. یک جا نه گفتن، رهایی است. یک جا عقل، ستمگری است. یک جا عقل، رهایی است. یک جا معنویت، ستمگری است. یک جا معنویت، رهایی است.

پاک سرگردان شدم! چرا سرگردان؟

۱۳۹۳ شهریور ۳, دوشنبه

واژه نامه خصوصی ام، سپس، حالا چرا باید


 

 

در واژه نامه خصوصی ام

 

چند روزی است که مرتب واژه ی «هم نوع» در ذهنم خطور می کند. این مرا کنجکاو کرد. در واژه نامه خصوصی ام نگاه کردم. این واژه آن جا رنگ پریده و چروک خورده بنظر می رسید. در حالی که زمانی آن را درشت نوشته بودم.

آن را پاک می کنم و سپس آن را در اندازه معمول می نویسم. هم چون واژه های در همسایگی، «هم دلی» و «هم فکری». آن ها هم چنان می درخشند. در ذهنم.

 

زمانی

 

آن جا که خوشبخت هستی، نمی دانی خوشبختی به چیست. سپس آغاز می کنی، هزار تا تعریف برای خوشبختی بیآفرینی. زمانی خسته و مانده ولش می کنی.

هزار تا چیز دیگر هم هست، فراسوی خوشبختی یا بدبختی.

 

 

حالا چرا باید

 

شاید خوشبخت نباشم،

اما یک هوای خوب مرا خوشحال می کند

دیدن چهره ای در من شادی بر می انگیزد

سقوط دانه های برف را زیبا می یابم

پاییز مرا به وجد می آورد

 

شاید خوشبخت نباشم

حالا چرا باید قطعا خوشبخت باشم!

۱۳۹۳ مرداد ۳, جمعه

نقد از محمد فارسی


شاعری در میان راه

نگاهی به شعر محمد احمدیان

 

هم چون عصر

 

[آرمانم/ هم چون عصر/ پرده ای تیره شده بود/ میان من و رهگذران/ بردمش بالای کوهی/ کشتمش/ پای صخره ای به خاک سپردم/ گریستم/ و باز گشتم/ شب بودو/ شهر چراغانی/ شهر بودو/ شب چراغانی.]

در نگاه اول انسان فکر می کند که شعر می تواند تا حد بیان ساده احساس یا گفتگوی با خود و در خلوت خویش، بر روی کاغذ جاری شود، قد کشد و تجسم بخش شاعرانه آن باشد. اما چنین نیست و گرنه هر آدمی شاعر می بود! در شعر "آرمانم" محمد احمدیان توانسته است بعد از مدتی مدید و در جریان دردبار زندگیش، پاسخ به یک سوال جان شکن، یک چرایی جان ستیز، یک درد ناشناس فروساینده درونش را که درد ما نیز هست به تصویر کشد و آن چنان ساده و جاری که خواننده فکر می کند منهم می توانم چنین بسرایم، هر کسی می تواند!

اما بی شک اگر کسی بتواند درد خود را چنان به تصویر کشد که بسیاری آن را درد خود باز یابند و آن پرسش درون را به درد مشترک بسیاری فرابرویاند، چنان که بسیاری خود را در آن پیدا کنند، او بیشک پله ای از نردبان بلند شاعر بودن را طی کرده است، اما این بدان معنی نیست که او شاعر است. اکنون تمام سختی و جانکاهی پرداخت و شکل دادن و هماهنگی و رفع دشواری های ساختاری شعر و زبان آن و دست یافتن به فرارویاندن حس فردی به جان پذیری عمومی، در برابر او قد علم می کند و چنان چه سراینده ما بر آن چیره آید، می تواند به شعری ماندگار تکیه زند. این تولد بدون آن که او بتواند تمامی یا حداقل بخشی از آن نیازهای شعر را تحقق بخشد، مقدور نیست. این توانایی بدون جان فرسودن و تمامیت ذهن و دریافت را به سندان تجربه و هماوردی شاعرانه سپردن، میسر نتواند شد. فروغ فرخزاد می گوید، "من در شعر خودم، تازه خودم را پیدا می کنم".

احمدیان در این شعر توانسته است به آن چه مانع ارتباط  و هماهنگی و یگانگی جان و جهان او با زندگی، با حقیقت جاری و زنده، با "رهگذران" می شد، غلبه یابد و با ارتباط مجدد با حقیقت، جان دردمند خویش را رها سازد. این رهایی بدون آن که شاعر در مسیری دردآلود، بسیاری از زنجیرهای تنیده بر اندیشه و باورهای خود و آن چه او را بر صلیب خود کشیده بود را از هم بگسلد، میسر نمی شود. شاعر دریافته است که "آرمان" او این جادویی ترین ترانه عصر ما، که خود او و میلیون ها جان پاک باخته بی پروا را محسور کرده بود، میان او وحقیقت حایلی برپای داشته است، که او بدون رهایی از آن، در بازیافت مجدد "انسان" تلاشی بیهوده می کند.

این دریافت است که او را به قربانی کردن این جادو توانا می سازد و گریان تیغ در گلوی آن می گزارد. او می گرید! گریستن در مرگ جادویی که زمانی وثیقه ناگزیر رهایی او بود و دیروقتی است که اسارت او را فرمان می دهد. رهایی جان و جهان شاعر از زنجیری گران، دردی بی انتها، دیواری بلند میان او و حقیقت، و نایل شدن به رهایی جان و جهان خویش، قهقهه ای بلند را می طلبد. اما مرگ آرمان آن چه او را معنا بخشیده بود و دردی اعتلا بخش، تجهیز کننده بر جانش دوانده بود، مرگ آن آتش سوزان و تهذیب کننده، آن کوره سوزان امید و تخیل، آن چرایی زندگانی و بی مرگی قهرمانی، آن بی انتهایی ایثار بی انتظار، مرگ آن اتوپی معنا بخش، بی گریه ای از اعماق جان دردمند سراینده ممکن نیست. گریه در مرگ خویشتن خویش، گریه ای بر تراژدی قد بر افراشته در برابر و پایانی انسانی و آغازی انسانی! او بر مرگ همزاد خویش می گرید.

تو گویی شاعر جان عزیز خویش، محنت بی انتها و دردمندی رهایی بخش وجودش رابقربانگاه برده است تا بتواند برای خدمت به انسان و به کلامی دیگر همان خویشتن خویش در نگاهی دیگر و بازیافتی دیگر، قادر و مهیا گردد.

این گریستن اوج شعر است و اوج نمایش تناقض عظیم انسانی پای نهاده بر آتش بی پایان و گذار از آن، به سوی انسان و در خدمت خویش و انسان.

بعد از این دهشت بی پایان، او دگر می شود و پیراهنی دگر بر جان رها شده و آرزومند خویش می پوشد و قامت می افرازد. پرده تیره عصر از برابر چشم جان او فرو می افتد و "رهگذران" را دوباره درمی یابد. "هم چون عصر" تصویری بغایت شاعرانه و انتخاب هشیارانه ایست. بیان سایه روشن عصر، ابهام و مه آلود بودن، درهمی حقیقت و ضد حقیقت، در هم تراویدن رنگ ها و اشباح  گوناگون، در هم تراویدن تاریکی و روشنی.

شاعر، زندگی، عشق و حقیقت را بزرگ می نویسد تا از تباهی تن زند و جان از جادوی آرمان، رها سازد.

 

[..../می توانی زندگی را بزرگ بنویسی/می توانی عشق را بزرگ بنویسی/می توانی حقیقت را بزرگ بنویسی/و یا این که/و یا این که/و یا این که/در انتظار تباهی ات بمانی.]

 

اکنون حجاب حایل میان او و معشوق، میان او و رهگذران این غایت آرمان او، فرو ریخته است و آن چه را به دلیل بردگی ایمان دیگر نمی دید ونمی چشید و عطر آن را به عمق جانش نمی کشید، بازمی یابد. اکنون "شهر چراغانی و شب چراغانی" نادیدهای پیشین بر چشمان او سرمه می کشند و شهر جان و شب جان شاعر با فروریختن زنجیرهای آرمان، چراغانی می شوند. با تولد شعر، مخاطب او نیز با بجان نوشیدن شعر او و در "شب چراغانی" بهمراه سراینده پای می کوبد. شعر "آرمان" با پایانی درخشان و تصویری زیبا ودر کمال ایجاز و با توانایی القای عمیق و گسترده معنایی، در هماهنگی ساختاری و مضمونی با کل شعر، مخاطبان را به رضایتی در خور میهمان می کند.

 

بنظر من حذف [.../پای صخره ای بلند به خاک سپردم/] به شعر جلای بیشتری بخشیده و آن را پله ای بالاتر می نهد.

 

 

تصویر و تصویر اندیشه

 

بیشک تصویر یکی ازمهم ترین عناصر شعر است، که بدون آن شعر متولد نمی شود. در هجوم تصاویر ـ چون حاملان احساس و اندیشه و پیام و ظروفی برای انتقال آن ها به مخاظب ـ و هماهنگی و همایش و هماغوشی تصاویر است که شعر زاده می شود و از آن طریق پیام خود را به مخاطب منتقل می کند. در هجوم و بارش تصاویر بر ذهن سراینده گزینش این که کدامین تصویر در عین ارتباطی هارمونیک با کلیت شعر، در خدمت تجسم بخشیدن و فرارویاندن حس و پیام شاعر است و در حال و هوای شعر می گنجد و به موسیقی جاری در جان شعر لطمه ای نمی زند و در خدمت ایجاز و تداوم ضربآهنگ ویژه هر شعر بوده و از نظر آوای درونی تراویده در تمامیت هستی شعر، تسخیرناپذیر نبوده و رام آن می گردد و با تلالوی حسی و عاطفی شعر و ساخت کلی جاری در آن هم آوایی دارد، دشوار ترین معضل سراینده است. عرق ریزانی نه چندان ساده در برابر شاعر. بهمین خاطر خالق شعر، هم زمان با زایش و پردازش شعر، با تبری در دست بر پیکر آن می نوازد تا راه بر اضافات و مکررات و مشابهات طویل و پیرایه های ادبی که مانع قد بر افراشتن و تبلور جوهر شعر می شود، بربندد و الماس شعر را در تمامیت هستی آن، بتراشد. چنین زایشی نیازمند سراینده ای آگاه و مسلط بر الزامات شعر و سخت کوش و خستگی ناپذیر و بویژه توانا در مبارزه با تهاجم تصاویر و "وفوریت" الهامات خام اولیه از یک طرف و "خود فریبی" شاعرانه از طرف دیگر است.

شاعر که شعر را جدی میگیرد و با شعرش زندگی می کند و با آن می گرید و می خندد و می بالد و سرانجام برهنگی جان و جهانش را هدیت شعرش می نماید، آماده است که مست رقص تصاویر و جادوی آن ها نشده و هر تصویری را که در جان شعر نمی نشیند، بی تردید قربانی نموده و بخاطر شعر، بخاطر فرزند، تیغ در فرزند نهد. او با انتخاب سخت گیرانه تصاویر و غربال آن ها از میان انبوهی کلافه کننده و بجا نشاندن آن ها در جان زنده و اعتلای جوی شعر و تضمین زندگی و استمرار آن ها در تصاویر ماقبل و ما بعد خود و بدون سقوط به تسلسل مکانیکی و زمانی غیر لازم و متکلفانه، و آمیزش شاعرانه و متناسب تصاویر با بار معنایی خود، شعری ماندگار آفریده و با ماندگاری آن بر جان مخاطبان از  مخاطبانش  هدیتی درخور نصیب می برد. از این پس شعر او زندگی و هستی مستقل خود را باز می یابد و بی سراینده قامت می افرازد.

 نگاه کنید به شعر های "مرگ ناصری"، "تمثیل"، "در آستانه"  از شاملو. اشعاری با ساختی غیر قابل تصرف و شکوهمند و رشک برانگیز و ماند گار.

چنین عرق ریزانی است که شعری و شاعری را بدنیای شعر خوشامد می گوید و در بر دیگری می بندد. راه طی شده تا کنون نشان می دهد که احمدیان توان و اراده ی پیمودن چنین سنگلاخی صعب را داشته و راه خویش را آهسته و سنگین می گشاید.

هر اندازه به شعر بعنوان امری فردی، پاسخی به نیاز سراینده، تجلی و بازتاب جان و جهان بی قرار شاعر و نجوای او با هستی و جان های دیگر ـ  و تنها و تنها در انحصار سراینده ـ بنگریم، شعر بدون همنوایانش، بدون خواننده متولد نشده، می میرد. علی رغم تمام ادعاهای مبنی بر بی نیازی شاعر به مخاطب و لزوم فراموشی "افسون خواننده"، مخاطب را باید بعنوان تنها محمل ماندگاری و حافظه زمانه و تنها صحنه ای که شعر در آن می زید و معنا می یابد و هستی خود را به نمایش می گزارد، نگریست. سراینده ای که این مهم را در نیافته و در راه آن جان فرسوده نسازد، نمی تواند اثری درخور زمانه و مانگار بیافریند. شاعر تنها و تنها در شعر خود و از طریق شعر خود در عاطفه و شعور شعر زمانه اش می زید و از طریق شعر ماندگار، ماندگاری خویش را متحقق می کند. شاعر و مخاطب با یکدیگر قد می کشند و توانایی و آمادگی تولید و هضم و پذیرش شعر متعالی تر را می یابند. آن ها در آیینه شعر، بهمراه یکدیگر تلالوی هستی خود و زمانه را باز می یابند.

شعر به همراه شاعر و با حضور و وساطت فعال و تعالی جوی مخاطب است که فراز های بلند و نوینی رافتح می کند. هیچ کدام از این دو فارغ و بی نیاز از دیگری نیست و نمی تواند باشد. بی چنین پذیرشی سراینده می تواند فارغ از "رهگذران"، شعر خود را برای همیشه در صندوقچه ی قلبش مدفون سازد. اما شاعر بیش از هر چیز، ابتدا باید به خود و شعرش وفادار بماند و رنج عظیم این تحول رابجان خریده و اگر لازم آید در وفاداری به خود و شعرش، شلاق بر جان ساده خواه و ساده جوی و محافظه کار و کرخت مخاطب بر کشد. جفای به مخاطب از وفای به شعر می تراود، نه از وفای به خود.

می توان گفت که شعر احمدیان تصویر اندیشه است. او تا آن جا که جهان منقلب خود را به تسخیر درآورده و اسب سرکش اندیشه را مهار نموده، آرامش خود را در به تصویر کشیدن این "پایان" و تولد مجدد خویش می جوید و خود را دوباره تعریف می کند. پاسخ او به پرسش های معارض روح خود، چه بسا هدیه آرامش است به مخاطب شعر نیز. در شعر احمدیان اگر چه تصویر طبیعت و اشیا و جهان مادی، به نیاز و در خدمت بیان مفهوم به رقص بر می خیزند، اما تصویر اندیشه برجستگی خاص و گاه موفقی دارد. برای نمونه در شعر های "اتوپی یک آری به زندگی است" و "در برابر حقیقت" و "عشق که باشد".

در جهان پریشان فلسفه امروز و پریشان گویی فلسفی، او در کوشش است تا بعضی مفاهیم تجریدی و نفس گیر را به زنجیر کشد و بر آن ها و بر تاریکی جان خویش نوری بیفکند. آوردگاهی که آسان رام هیچ سراینده ای نمی شود. بازیافت تسامح و مدارا و هم سرنوشتی جان ها و جهان هایی که در گذشته نه چندان دور آن را ناهماآوا و در ستیز، براندازه و آنتاگونیستی، خونبار و چون چنگی بر چهره انسان می یافت و دعوت به بازخوانی و تعریف مجدد خود و آن ها، دل مشغولی سراینده سرگشته ماست. او که قبلا می انگاشت [تنها یک راه حل وجود دارد] اکنون به راه حل های متعدد اندیشه می کند و حقیقت را در انحصار یک فرد یا گروه نمی داند. او از نگاه مونیستی به هستی، فرود می آید و حقیقت را بازتاب ذهن شناسنده و تعبیر این یا آن فرد و گروه اعلام می دارد و نه "قایم به ذات". گویی دوآلیسم، سراینده را از حقیقتی و راهی به حقیقت و راهی دیگرپرتاب می کند. اما علی رغم زمانه پایکوبی بسیاری در مرگ "تعهد" و چراغانی معبد فردیت، او هم چنان در شعرش عمیقا متعهد به انسان نفس می کشد و خود را تنها و تنها در منشور اعتلا و سعادت انسان تعریف می کند.

 

[ /امید برایم یک تجمل بود/خورشید در سرزمین من غروب کرده بود/ما به یکدیگر نگریستیم/یک خورشید زاده شد/امروز در رویا دیدم، او نزد من است/آرام و مهربان/پرسیدم: این جا چه می کنی؟/خورشید را برایت هدیه آورده ام، گفت/و رفت.]

 

بنظر من حذف "یک" در سطر "یک خورشید زاده شد" شعر را فاخرتر می سازد.

 

اگرچه در صحنه فلسفه می توان با او به مجادله ای سخت برخاست، اما در جهان شعر و تصویر اندیشه و رقص رنگ های حس و عاطفه و ادراک، می توان با او پیاله ها نوشید. چرا که دوآلیسم او با قطب نمایی که عقربه اش به سوی سرایش انسان و هر آن چه انسانی ودر خدمت تعالی اوست، نشانه رفته است. انسان محوری ترین عنصر نظام بخش شعر اوست. او با "اکثریت انسان ها" به رقص بر می خیزد. اما انسان او، انسان گیج و فروکاهیده به گله انسانی نیست و او تا زمانی به رقص با آنان متعهد می ماند، که آنان نیز به وسیع ترین چشم انداز حقیقت انسانی وفادار بمانند.

جان سراینده با جان دردکشان در آمیختگی بی انتها یی را به نمایش می گذارد. و او را در عصر "پایان تاریخ" و "فسانه پایداری و بی پروایی" هم چنان به ستایش بی پروایان و در دایره منزلت انسانی نگاه می دارد. او در زمانه تبری جویی از کارل مارکس، نگاه انسانی خود را وام دار او اعلام می دارد. [ / .../ و عشقم را به انسان/ مدیون مارکس هستم/ ...] و از ستایش اوتوپی باز نمی ماند.

او که می سراید [ بار ها پیشانی مرگ را بوسیده ام/ و سفرم را/ همواره از اعماق تباهی اغاز کرده ام]، در زمانه مرگ رویا و در سیاه ترین شب تاریخ کشورش، بر رویا دل بسته است و خانه ای از رویا می سازد تا در برابر طوفان پایداری تواند کرد.

[.../خانه ای میسازم/از رویا/بی شک در برابر توفان پایدار خواهد ماند.]

برای سراینده که از فراز مرگ گذشته است و تجربه منحصر انسان عاصی و متعهد زمانه اش را به میراث برده است، شعر ترانه ایست برای بازگویی آن همه معجزات. سراینده ای که در نبرد با آزار جان و آن هم پرسش، پاسخی درخور دارد.

[.../پرسش هر چه هم که باشد،/پاسخ زندگی است/زندگی اغلب کامل نیست/در نگاه یکی دیگر کامل می شود/زندگی دیدار است/دیدارها/با خویشتن خویش/با دیگران.]

 

 

محمد فارسی ـ آلمان فوریه 2014

 

برای آشنایی بیشتر با کارهای ادبی محمد احمدیان می توانید به وبلاگ او "شعروبیشتر" به آدرس اینترنتی زیر مراجعه کنید:

www.sherwabishtar.blogspot.com

 

 

 

تازه ها، بخش بیست و یکم


تازه ها، بخش بیست و یکم

 

 

چه کسی هستی

 

چه کسی هستی

از کجا می آیی

 

با من هستی

و بی من

 

مرا تشویق می کنی

و مرا سرزنش می کنی

 

آشنایی

و غریبه.

تازه ها، بخش بیستم


تازه ها، بخش بیستم

 

ایده آل من یک ایده آل نیست

 

آن جا که پای تو در میان است

تا تو حرفی برای گفتن داشته باشی

 

آن جا که پای مادرم در میان است

تا او حرفی برای گفتن داشته باشد

 

آن جا که پای پدرم در میان است

تا او حرفی برای گفتن داشته باشد

 

آن جا که پای واقعیت در میان است

تا واقعیت حرفی برای گفتن داشته باشد

 

ایده آل من یک ایده آل نیست

آن جا که پای من در میان است

تا من حرفی برای گفتن داشته باشم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه

تازه ها، بخش نوزدهم


تازه ها، بخش نوزدهم

آخرین به روز کردن مای 2014

 

 

بهار I

 

امروز یک روز آفتابی بود. هنوز چند هفته در پیش داریم تا بهار آغاز شود. هوا هنوز خنک است. اما امروز نشانی از بهار حضور داشت.

من روحیه دیگری دارم. در یک خیابان پرت، مقابل یک خانه زنی روی رف جلو باغچه نشسته و پشت به دیوار داده و با چشمان بسته صورتش را به آفتاب سپرده است. او کاپشن و شلوار جین پوشیده و دکمه های کاپشنش را تا بالا بسته است.

 

 

بهار II

 

نخستین روزهای آفتابی امسالند. تصمیم گرفتم در پیاده روی سمت چپ خیابان، خیابان را طی کنم. بدین ترتیب راهم کوتاه تر می شد. در سمت دیگر خیابان، تابش خورشید پیاده رو را پوشانده بود.

نیرویی در من پافشاری می کرد که مسیرم را تعویض کنم و به سمت دیگر خیابان بروم. من مقاومت کردم. سپس متوجه شدم که مقاومتم بی حاصل است. کوتاه آمدم وبا عبور از خیابان به سمت دیگر رفتم.

چنین کاری را به احتمال در تابستان انجام نمی دادم. اگر چه در این جا، آلمان، کمتر تابش خورشید در تابستان هم نامطبوع است.

 

 

بهار III

 

روی پلکان ورودی مترو تا سکوی محل توقف قطارها، این جا و آن جا پولک های کاغذی رنگارنگ پخش شده اند. آبی، سرخ، زرد، نارنجی، سفید. در بیرون اولین درختان به شکوفه نشسته اند. و خورشید می تابد. اگر زمستان می بود، شاید از روبرو شدن با این صحنه در مترواحساس ناراحتی می کردم.

هنگام باگشت پدری با دو کودکش در ایستگاه قطار منتظر ایستاده بودند. دختر که چهار یا پنج ساله به نظر می رسید، صلیب کوچکی که خود از دو شاخه نازک و کوتاه ساخته بود، در دست داشت. برادرش که کوچک تر بود یک تکه شاخه کوتاه و کلفت و بی ریخت در دست داشت. اگر زمستان می بود، شاید این قطعه چوب را مطبوع احساس نمی کردم.

 

 

بهار IV

 

در ردیف جلو من دو خانم جوان روبروی هم نشسته اند. در حین راه با هم گپ می زنند. خانمی که من چهره اش را می بینم عینک افتابی بر چشم دارد.

کنار من در ردیف صندلی های طرف دیگر یک خانم در سنین میانی نشسته است. او عصای نابینایان در دست دارد و یک عینک تیره ملایم بر چشم دارد. عینکی شیک. این احساس به من دست می دهد که او احساس بهاری دارد. در میان راه خانم دیگری که دوست اوست سوار می شود. به او سلام می کند و روبروی او می نشیند. او عینکی معمول و شفاف بر چشم دارد.

۱۳۹۲ اسفند ۴, یکشنبه

تازه ها، بخش هیجدهم


تازه ها، بخش هیجدهم

آخرین به روز کردن فوریه 2014

 

اکنون لازم نیست خیلی فکر کنم

 

با الهام از بحث های میان روسو 78 ـ 1712 و ولتر 1778 ـ 1694 بر سر این که تا کجا سوبژکتیویته یک فرد برای او قابل اتکا است.

 

فکر می کردم توافق ترا کسب خواهم کرد. سپس مسئله حل خواهد شد. با شکست روبرو شدم. یک چیزی این جا سرجایش نبود.

فکر می کردم توافق خود را کسب خواهم کرد. سپس مسئله حل خواهد شد. با شکست روبرو شدم. یک چیزی این جا سرجایش نبد.

به غیر از تو و من پای چیزی دیگر هم در میان بود. بعضی آن را خدا می نامند. بعضی آن را عشق می نامند. بعضی آن را خرد می نامند. بعضی آن را فرشته می نامند.

واژه فرشته به دلم می نشیند. نمی دانم آیا فرشته ها وجود دارند یا نه. نمی خواهم هم بدانم. شاید به همین خاطر آن ها بیشتر هم بدلم می نشینند.

فکر می کردم توافق فرشته ها را کسب خواهم کرد. سپس مسئله حل خواهد شد. همین جا یک فرشته به من تلفن کرد و اطلاع داد که توافق آن ها کافی نیست. من توافق ترا نیز باید داشته باشم.

اکنون لازم نیست خیلی فکر کنم. احساس می کنم توافق خود را دارم.

 

 

به سبکی پر

 

هیچ چیز ایراد نداشت

حتی درد

حتی اشک ها

 

بدیهی بودند

به سبکی پر

 

شاید اکنون آن چنان شوق نداشته باشم

اما در متن هایم شوق جاری است

 

بدیهی

به سبکی پر.

 

 

من ادعا نمی کنم

 

من ادعا نمی کنم،

رنج نمی برم

و طلب شفا نمی کنم

 

پرسش هر چه هم که باشد،

پاسخ زندگی است

 

زندگی اغلب کامل نیست

در نگاه یکی دیگر کامل می شود

 

زندگی دیدار است

دیدارها

 

با خویشتن خویش

با دیگران.

 

 

اما خاطره

 

چه چیزی مرا تغییر داد؟

شخص دیگری شده بودم

 

شاید در حیطه اختیار من نبود

چه بوده باشد، چه نه

ترا تغییر می داد

 

آن ها این خاطره را در من بیدار می کردند،

که من چه کسی بودم

گاه به گاه

به مثابه دوست، به مثابه همسایه، به مثابه نویسنده، به مثابه ترانه سرا

 

گاه آن را نادیده می گرفتم

گاه آن را سوگواری می کردم

گاه آرزو می کردم، کاش کاذب می بود

ما خاطره کاذب هم داریم

 

اما خاطره.