۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه

تازه ها، بخش نوزدهم


تازه ها، بخش نوزدهم

آخرین به روز کردن مای 2014

 

 

بهار I

 

امروز یک روز آفتابی بود. هنوز چند هفته در پیش داریم تا بهار آغاز شود. هوا هنوز خنک است. اما امروز نشانی از بهار حضور داشت.

من روحیه دیگری دارم. در یک خیابان پرت، مقابل یک خانه زنی روی رف جلو باغچه نشسته و پشت به دیوار داده و با چشمان بسته صورتش را به آفتاب سپرده است. او کاپشن و شلوار جین پوشیده و دکمه های کاپشنش را تا بالا بسته است.

 

 

بهار II

 

نخستین روزهای آفتابی امسالند. تصمیم گرفتم در پیاده روی سمت چپ خیابان، خیابان را طی کنم. بدین ترتیب راهم کوتاه تر می شد. در سمت دیگر خیابان، تابش خورشید پیاده رو را پوشانده بود.

نیرویی در من پافشاری می کرد که مسیرم را تعویض کنم و به سمت دیگر خیابان بروم. من مقاومت کردم. سپس متوجه شدم که مقاومتم بی حاصل است. کوتاه آمدم وبا عبور از خیابان به سمت دیگر رفتم.

چنین کاری را به احتمال در تابستان انجام نمی دادم. اگر چه در این جا، آلمان، کمتر تابش خورشید در تابستان هم نامطبوع است.

 

 

بهار III

 

روی پلکان ورودی مترو تا سکوی محل توقف قطارها، این جا و آن جا پولک های کاغذی رنگارنگ پخش شده اند. آبی، سرخ، زرد، نارنجی، سفید. در بیرون اولین درختان به شکوفه نشسته اند. و خورشید می تابد. اگر زمستان می بود، شاید از روبرو شدن با این صحنه در مترواحساس ناراحتی می کردم.

هنگام باگشت پدری با دو کودکش در ایستگاه قطار منتظر ایستاده بودند. دختر که چهار یا پنج ساله به نظر می رسید، صلیب کوچکی که خود از دو شاخه نازک و کوتاه ساخته بود، در دست داشت. برادرش که کوچک تر بود یک تکه شاخه کوتاه و کلفت و بی ریخت در دست داشت. اگر زمستان می بود، شاید این قطعه چوب را مطبوع احساس نمی کردم.

 

 

بهار IV

 

در ردیف جلو من دو خانم جوان روبروی هم نشسته اند. در حین راه با هم گپ می زنند. خانمی که من چهره اش را می بینم عینک افتابی بر چشم دارد.

کنار من در ردیف صندلی های طرف دیگر یک خانم در سنین میانی نشسته است. او عصای نابینایان در دست دارد و یک عینک تیره ملایم بر چشم دارد. عینکی شیک. این احساس به من دست می دهد که او احساس بهاری دارد. در میان راه خانم دیگری که دوست اوست سوار می شود. به او سلام می کند و روبروی او می نشیند. او عینکی معمول و شفاف بر چشم دارد.