۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

تازه ها، بخش هشتم

تازه ها، بخش هشتم

انتشار بعدی اوایل اکتبر 2011


جنون

جنون دوست من است
با جنون زندگی من زندگی من است
وقتی درد قوی تر باشد از من

چنان چه درد قوی تر نباشد
به تنهایی از عهده اش بر می آیم
زحمتی برایم ندارد.


بادکنک

او رفت

در رویا دیدم او جلوی من می رود
یک بادکنک در دست
به او نزدیک شدم و بادکنک را از دستش گرفتم
او به راهش ادامه داد و در دور ها ناپدید شد

من آن جا ماندم
یک بادکنک در دست.


آن چه را عقل از من دریغ می کند

عقل از پسش بر نمی آید به من مشروعیت ببخشد
آن چه را عقل از من دریغ می کند، عشق به من ارزانی می دارد

عقل غرغر می کند
عشق می گوید:
سخت بود و دلنشین.


با کمال میل

با کمال میل بدم
نیت های بد جادو می کنند
گاه به گاه یک نیت بد
تا بد خودش را پشت سر نیت های خوب پنهان نکند

احساس خجالت می کنم وقتی نیتی خوب دارم
و آن خوب نزد یکی دیگر به مقصد نمی رسد.


او

او چند بطر آبجو در دست دارد
و سوار مترو است
او هنوز زن جوانی است و محبت آمیز حرف می زند
من خجالت می کشم که او محبت آمیز رو به مسافران حرف می زند
الکل او را خوب ویران کرده است

من دیگر جوان نیستم
و به عشق اعتیاد دارم
عشق مرا خوب ویران کرده است

او از چه به الکل پناه برده است ؟
من از چه به عشق پناه برده ام ؟


امروز یک روز بود

سر راه تمرین ژیمناستیک، در پارک نزدیک خانه ام با پاییز روبرو شدم. با تمامی و کمالش. رنگ های گرم و ملانکولیک.
موقع تمرین زن جالب توجهی در گروه بود. در خانه آشنایی ها را در زندگی ام مرور کردم. هر آشنایی یک سرنوشت بود. هر آشنایی با این شروع شد، که یکی دیگر را جالب توجه احساس کردم. نه همیشه نخستین برداشت من بجا بود. نه همیشه سرنوشت با من خوب تا کرد.
حالا پاییز زندگی ام را تجربه می کنم. با تمامی و کمالش، با رنگ های گرم و ملانکولیک، همانند پاییز در پارک.
امروز یک روز بود. یک روز پاییزی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر