بخش اول
1- برگزیده ای از دفتر شعر «رقص سایه ها» منتشر شده در سال 1991. تحت نام مستعار محمد امان.
نبرد بزرگ انسان
نبرد بزرگ انسان
آفرینش مکرر زندگی است.
زمانی
زمانی خود را
در میان گنهکاران می یابم
زمانی معصوم
و این همه
در سرزمینی
که در آن گناه
سنگفرشی است میان نیکی ها.
باران می بارد
باران می بارد
آرام
و شاخه ها
با وزش باد ملایمی در نوسان
به همان ارامی باران
من و اطاق
گرفته و ساکت.
هنگام عصر
نمی دانم چرا
هنگام عصر
پرواز پرندگان در دل آسمان
این گونه دیدنی است
نمی دانم چرا
لکه های ابر
هنگام پرواز پرندگان
این گونه دیدنی است
نمی دانم چرا
آسمان
هنگام عصر
این گونه دیدنی است.
جنگل در بهار
هوای ابری
درختان خیس
برگ های آغشته به باران
حلزون های مانده بر جاده
از نیمه های شب
همنوایی پرنده با پرنده
شکوه درختان تنومند
ایستاده در دشتی از گل های سپید
همچون برفی تازه روییده از زمین
تابش خورشید از لابه لای ابر
انعکاس نور در مه
همچون لبخندی در میان اندوه و شادی
وزش باد
گریز مه از جنگل
هوای شفاف در میان درختان
جنبش گل های سپید در میان برگ هاشان
همچون گریز اولین برف نشسته بر زمین گرم
جنگل در بهار
درختان خیس
برگ های آغشته به باران
حلزون های مانده بر جاده
از نیمه های شب
همنوایی پرنده با پرنده.
سالروز تولد
چهل ساله شدم
از چهل سنگر دشمن گذشتم
بی آنکه نام شب را بدانم
ذره ای از خورشید در منست
هدیه ی مادرم.
در فراقش
در فراقش
پرنده ای لطیف در درونم می خواند
هنگام دیدار
زبان خشکیده در دهانم
هیچ کلامی نمی یابد.
هر بار
هر بار که می آیی
درخت پشت پنجره را برایم هدیه می آوری
هر بار که می روی
درخت پشت پنجره را به تو می بخشم.
زن نامریی
مثا هیچ کس نگاه نمی کند
مثل هیچ کس نمی خندد
مثل هیچ کس راه نمی زود
و سایه اش نیز مثل سایه ی هیچ کس نیست.
2- برگزیده ای از اشعار سال های 1987 تا 1993، منتشر شده به زبان آلمانی در:
Welfengarten, Jahrbuch für Essaysmus, herausgegeben von Leo Kreutzer
und Jürgen Peters, Nr. 7, 1997, Revonnah Verlag Hannover.
رهایی
لاشه ام
بر دوش
رهسپار مدفن خویشم
باشد که از خویشتن رهایی یابم.
ستاره ها
وقتی کودکی کوچک بودم
خواب دیدم
مادرم ستاره ها را تمیز می کند
حالا
وقتی می اندیشم
که ستاره ها چقدر از من دورند
دلم می گیرد
اما چه زیباست
وقتی به ستاره ها می اندیشم.
لیست خرید
دویست گرم پنیر
دو کیلو سیب زمینی
یک بسته مارگارین
یک مارک و نیم آزادی
پنجاه مارک احساس.
پای آهنین
در کودکی ام
پایی آهنین
خانه ی گلی ام را ویران کرد
از آن هنگام
هر خانه ای که می سازم
چیزی کم دارد.
پاییز
از دفتر خاطرات درخت
برگی
بر زمین می افتد
فصلی
زیر پای عابران
می پوسد.
چه شیرین است
چه شیرین است
لیوانی شیر و سیگاری
در میان دو شلاق
و بازجو
مهربان ترین پدر.
عطر
به رویاهایم
و خاطراتم
عطر می زنم
و هنگام گردش در خیابان
با دیدن آشنایی
چون یک جنتلمن
کلاه از سر برمی دارم
و می گویم:
روز بخیر!
در مترو
توقف مکرر قطارها
همهمه مسافران
و کبوتری تنها
که غریبانه
به این سو و آن سو می نگرد.
تصویر و قاب
پدرم
تصویر پدر بزرگ را با ریش بلند خرمایی اش
در قابی چوبین به من هدیه داد
و گفت
پدربزرگ انسان خوبی بود
من تصویر پدر را با کراوات
در قابی فلزی
به فرزندانم هدیه می دهم
و به آنان می گویم
او انسان خوبی بود
فرزندان من هم
تصویر مرا
در قابی به رنگ فردا
به فرزندانشان هدیه می دهند
و به آنان می گویند
من انسان خوبی بودم
بدین ترتیب
همواره
انسانی در قاب می پوسد.
پناهنده
در سرزمینم
عابری را می مانستم
هراسان از گذشته خویش
در تبعید
رهگذری را مانم
هراسان از آینده ی خویش.
وطنم را
وطنم را دوست ندارم
اما هر گاه هموطنان را می بینم
می پرسم: از ایران چه خبر؟
این جا را هم دوست ندارم
اما هر شب منتظر پخش اخبار تلویزیون هستم.
دوست من
دوست من
هنوز نمی تواند به خودش دروغ بگوید
بار اول نزد من می آید
و آنقدر صمیمانه دروغش را می گوید که من باور می کنم
بعد کمی جرات می یابد
و این دروغ را به دیگران بازگو می کند
همه که باور کردند خودش نیز آن را باور می کند.
چهره ی گمشده
وقتی او را برای اولین بار دیدم
به نظرم آمد که او را می شناسم
وقتی او را بار دیگر دیدم
به نظرم آمد که او را از کجا می شناسم
او چهره ی گمشده ی من بود.
رشک
انسان هایی که تا کنون شناخته ام
دو گروه اند
دسته ای بزرگتر از خویشتن
دسته ای از خویشتن کوچک ترند
من وقتی از خویشتن بزرگ ترم
به آنان رشک می برم
که از خویشتن کوچک ترند
وقتی از خویشتن کوچک ترم
به آنانی
که بزرگ تر از خویشتن اند.
دیوار
در چشمانت
سایه دیواری را می بینم
که همواره
میان من و خوشبختی ایستاده بود.
سیم خاردار
پرنده زیبایی را دیدم
که بر سیم خاردار آشیانه می ساخت
او را راندم تا بر درختی سبز آشیانه بسازد
هنگامی که دوباره آن جا بودم
آشیان پرنده ای را بر سیم خاردار دیدم
سیم خاردار چه زیبا بود!
از آمدنم پشیمان نیستم
رویایم دگرگونی جهان بود
اما جهان
زیرکانه و آرام
مرا دگرگون کرد
با این همه
از آمدنم پشیمان نیستم.
اگر جهان یک زمین فوتبال می بود
اگر جهان یک زمین فوتبال می بود
و زمین توپی
و خدا و شیطان
دروازه بانان این بازی
چه وسوسه ِ شورانگیزی بود
در این بازی یک گل زدن.
بشقاب برنج
بشقاب من پر از برنج است
و همسایه ام چیزی برای خوردن ندارد
من او را به غذا دعوت نخواهم کرد
چرا که سپس دو نیمه گرسنه خواهیم داشت
گرسنه تر از گرسنگان
شاید بگویید
چرا نباید بشقاب برنج را به او ببخشم
نه! این را نیز درست نمی دانم
چرا که برنج برای آن کس خوش طعم تر است،
که آن را می پزد
و ما نباید تنها به انسان ها فکر کنیم،
بلکه به برنج نیز.
برای خوشبخت بودن
برای خوشبخت بودن
یک درخت می خواهم
یک کتاب
و یک من
که زیر درخت بنشیند و کتاب را بخواند
درخت را دارم
کتاب را نیز
اما من را نه.
طعم گس
از کودکی خود
دل خوشی ندارم
چون با خاطره ای تلخ پایان یافت
از عشق دل خوشی ندارم
چون هر بار با خاطره ای تلخ پایان یافت
زندگی من
لذت از طعم گس قهوه ای است
که روزانه می نوشم.
دغدغه
مردمان این جا
بی دغدغه پا بر خیابان می نهند
و با تردید به فردا می نگرند
مردمان سرزمین من
با دغدغه پا بر خیابان می نهند
و با امید به فردا می نگرند
من
با دغدغه پا بر خیابان می نهم
و با تردید به فردا می نگرم.
مسئله
می توانم ترا دوست بدارم
اگر که از من بیش از اندازه انتظار نداشته باشی
اما من از خود بیش از اندازه انتظار دارم
اگر که ترا دوست بدارم.
تفاوت
گاهی یک ساعت با هم نشستن کافی است
تا یک عمر با هم باشیم
گاهی یک عمر با هم بودن ناکافی است
تا یک ساعت با هم بنشینیم.